وقتی کسی به شخصی یا اشخاصی مدیون می شود یا به دلیل محبتی که دیده، نمی خواهد کار ناشایستی در حق آنها بکند، این ضرب المثل را به کار می برد و می گوید: من نمک گیرشان هستم.
در زمان قدیم، قوانین خاصی درباره ی جوانمردی وجود داشت و به خصوص، احترام و پایبندی عیاران نسبت به قوانین جوانمردانه بیش تر بود.
عیاران کسانی بودند که خودشان را مدافع حقوق مردم ضعیف می دانستند و از ثروتمندان می دزدیدند و به فقرا می دادند.
یکی از مشهورترین ماجراهای نمک گیر شدن، مربوط به یعقوب لیث صفاری است که از عیاران معروفی است که به حکومت رسید و در مقابله با خلفای ظالم عباسی، سلسله ی صفاریان را تأسیس کرد.
در ابتدا؛ یعقوب که تحمل رنج و بدبختی مردم را نداشت، تصمیم گرفت که همراه برادران و دوستانش یک گروه عیاری تشکیل دهد.
او که مرد باهوشی بود، خیلی زود گروه بزرگتری ساخت و بین مردم؛ مشهور شد.
یک روز به یعقوب خبر دادند که درهم بن حسین حاكم شهرخزانه ی بزرگی دارد و جواهرات گرانبهایی را در آن نگهداری می کند.
عیاران تصمیم گرفتند که شبانه به خزانه ی درهم بن حسین دستبرد بزنند.
اول چند نفر رفتند و موقعیت خانه ی درهم را بررسی کردند و پس از آن که از مکان خزانه مطلع شدند، وسایلشان را برداشتند و شبانه راه افتادند.
آنها آهسته از دیوار بالا رفتند و بعد با احتیاط، دیوار خزانه را سوراخ کردند و داخل شدند.
با وارد شدن به خزانه، نفس همه ی آنها بند آمد.
جواهرات رنگارنگ، زیر نور چرا غهایی که همراه برده بودند، مثل ستاره می درخشیدند.
با اشاره ی یعقوب، عیاران با عجله جواهرات را جمع کردند و داخل کیسه های شان ریختند.
یعقوب که گوشه ای ایستاده بود و به کار عیاران نظارت می کرد، یکدفعه چشمش به سنگ درخشانی افتاد.
سنگ را بلند کرد و زیر نور چراغ، به آن نگاه کرد.
سنگ می درخشید ولی شبیه جواهرات دیگر نبود.
سنگ را به دهانش گذاشت تا سختی آن را امتحان کند؛ ولی ناگهان سنگ را انداخت و به عیاران گفت: هرچه برداشته اید، دوباره سر جایش بگذارید.
عیاران با تعجب به یعقوب نگاه کردند.
اصلا نمی توانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است.
چرا باید پس از این همه زحمت و خطر، جواهرات را نبریم؟
این سنگ درخشان، سنگ نمک است.
من به خیال اینکه جواهر است، آن را در دهان گذاشتم تا سختی اش را امتحان کنم. صدای آه عیاران بلند شد.
یعقوب گفت: متوجه شدید؟ من نمک گیر شده ام.
حالا که نمک درهم بن حسین را خورد ه ام، نمی توانم به مال او خیانت کنم!
اعتقاد داشتند، بدون پرسشی دیگر، کیسه هایشان را خالی کردند و از همان راهی که آمده بودند، بازگشتند.
روز بعد، به درهم بن حسین خبر دادند که دزد وارد خزانه اش شده است.
درهم با عجله به محل خزانه رفت.
مسؤل خزانه جلو دوید و گفت: قربان نگاه کنید!
دیوار خزانه را سواخ کرده اند واز آن جا وارد شده اند.
لابد تمام جواهرات را دزدیده اند.
جواهرات را جابه جا کرده اند ولی هیچی نبرده اند!
عجب حکایت عجیبی است!
خبر سرقت دیشب، همه جا پیچیده است.
درهم بن حسین هم اعلام کرده است که به دزدی که دیشب وارد خزانه اش شده است، امان می دهد؛ به شرط آن که بگوید چرا وارد خزانه شده ولی چیزی نبرده است.
یعقوب لیث، آن شب تا صبح فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که به دیدن درهم برود.
درهم بن حسین در خانه اش نشسته بود که به او خبردادند که مردی آمده است و ادعا می کند که عیار است.
درهم بلافاصله دستور داد که او را به داخل، راهنمایی کنند.
من به خاطر قول شما که امان داده اید، به اینجا آمده ام.
بله! چون می خواستم بدانم که علت اتفاق عجیب دیشب چیست!
چرا به خودتان زحمت دادید و وارد خزانه شدید ولی چیزی نبردید؟
یعقوب مستقیم به چشمان درهم نگاه کرد و گفت: چون نمک گیر شدم! در خزانه ی شما سنگ نمکی بود که من به اشتباه؛ به آن زبانزدم.
درهم بن حسین با تعجب گفت: همین!
برای ما نمک گیر شدن، مسئله ی مهمی است..
ما اگر نان و نمک کسی را بخوریم، نمک گیرش می شویم و در حق او؛ خیانت نمی کنیم.
درهم با حیرت به سخنان یعقوب لیث صفاری گوش کرد و بعد با تحسین او را که می رفت، نگاه کرد.
اما این پایان ارتباط یعقوب و درهم نبود.
وقتی درهم به حکومت سیستان رسید، فرمانده ی سپاهش را به یعقوب لیث سپرد و به این ترتیب، راه رسیدن یعقوب به حکومت، هموار شد.
منبع : تبیان