* 18 ساله بودم كه برای دومین بار به جبهه اعزام شدم
18 ساله بودم كه برای دومین بار در اردیبهشت سال 1363 به جبهه اعزام شدم و به خیل عظیم رزمندگان اسلام پیوستم و بعد از آموزشهای مجدد و تكمیلی در گردان امام سجاد (ع) لشگر 17علی بن ابیطالب (ع) سازماندهی شدم.
مرداد ماه سال 1364 در مهران بودیم. قبل از عملیات والفجر 10 گردان امام سجاد (ع) و حضرت رسول (ص) برای عملیات عاشورای دو در منطقه چنگوله بودیم. گردان حضرت رسول (ص) مسئول آزادسازی تپه دوقلو بود و گردان امام سجاد (ع) كه من در آن بودم قرار بود تپه 145 را آزاد كند.
ساعت یك بامداد شروع كردیم و با سردادن شعار الله اكبر به دامنه تپه یورش بردیم و دو ساعت طول نكشید كه دشمن مواضع خودش را رها كرد و تپه به دست ما افتاد.
احساس میشد كه دشمن برای گرفتن تپه اقدام میكند به همین علت قرار شد، پلی كه امكان داشت نیروهای دشمن از آن به تپه حمله كنند تخریب شود.
حدود 14 نفر از بچههای تخریب بودیم كه برای انهدام پل اقدام كردیم. در مكانی كه پل قرار داشت در قسمتی از مواضع دشمن هنوز عقبنشینی نكرده بود و هوا تاریك بود، به ما حمله شد و تا ساعت 12 مقاومت كردیم. قصد داشتیم درگیری را تا شب ادامه دهیم تا از تاریكی شب استفاده كنیم و از معركه خارج شویم، ولی موفق نشدیم و دشمن ما را محاصره كرد و به اسارت خود در آورد.
بلافاصله ما را با یك ماشین آیفا به عقب بردند، دو نفر از بچهها زخم بدی داشتند و دائم ناله میكردند و یا حسین میگفتند.
*افسر عراقی در حین بازجویی میگفت مگر شما مسلمانید؟
24 مرداد 1364 بود و گرمای شدید هوا بر منطقه چنگوله حاكم بود و عطش بچهها را آزار میداد. در یك خط پشت خط مقدم بازجوییها و ضرب و شتم شروع شد و بعد از بازجویی ما را به خط سوم جبهه منتقل كردند.
در خط سوم جبهه ما را در اتاقی كوچك محبوس كردند، گرمای هوا امان را از بچهها بریده بود، دوستان همرزمی كه مجروح بودند دائما طلب آب میكردند، ولی كسی به آنها توجهی نمیكرد و حتی برای التیام زخمهایشان هم اقدامی نمیكردند.
از بین دوستان مرا صدا زدند و به اتاق افسران منتقل كردند، یك كانكس كه حدود 15 نفر از افسران حضور داشتند و كولر گازی هوای مطبوع و بسیار خنكی را ایجاد كرده بود.
مترجم فارسی زبانی آنجا بود كه با دیدن من شروع به فحاشی كرد و در حین بازجویی دائما حرفهای ركیك میزد. خواستم عكسالعمل نشان دهم ولی فقط به گفتن الله اكبر و لاالاالله اكتفا كردم. بازجو به من میگفت مگر تو مسلمانی كه این كلمات را میگویی. در حین بازجویی مردی قوی هیكل بالای سرم ایستاده بود كه با اشاره مترجم دو دستی بر صورتم میكوبید. دستهای سنگینی داشت كه با هر ضربه درد محكمی تمام سرم را فرا میگرفت.
* برای ترس دشمن در بازجویی تا توانستم آمار نیروها را بالا گفتم
بازجویی ادامه داشت و از نیروهای ایرانی و اهدافشان سؤال میكردند و من هم خواستم ترسی بر دلشان بیندازم و شروع كردم به غلو كردن و اینكه تعداد زیادی نیرو در جبهه هستند و قصد دارند حمله كنند و شما را از بین ببرند و از این حرفها…
بعد از بازجویی به اتاق كوچك گرم و تاریكی كه در آن بودیم منتقل شدم. مهمان داشتیم 58 نفر از بچههای تیپ 72 محرم از بچههای لرستان و خوزستان هم به جمع ما پیوستند و ما 72 نفر شدیم و از آن موقع بود كه به 72 تن معروف شدیم.
برای انتقال اسرا دو ماشین حمل زندانی كه هر كدام ظرفیت 20 نفر را داشت آوردند و با فشار هر 36 نفر را داخل یك ماشین جا دادند و ماشینها به سمت استخبارات عراق در بغداد حركت كرد.
* با كلنگ و كابل منتظرمان بودند
بعد از مدت طولانی غروب به بغداد رسیدیم. در استخبارات یكسری از سربازان عراقی با دسته كلنگ، كابل و شلنگ منتظر ما بودند.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت بازداشتگاه حركت كردیم ما را حلقه كردند و آنقدر كتك خوردیم كه سربازان عراقی از نفس افتادند.
هنوز زخمیها را مداوا نكرده بودند و خبری هم از آب نبود. تشنه و گرسنه خوابیدم، نیمه شب بود كه به مدت یك دقیقه شلنگ آب را از پنجره داخل سلول گرفتند تا اومدیم 72 نفری به آب برسیم شلنگ را كشیدند و تشنه تا صبح سپری كردیم.
همان شبی كه ما آنجا بودیم و با درد ناشی از شكنجه و گرسنگی و بیشتر از همه تشنگی دست و پنجه نرم میكردیم در سلول كناری جمشید آریایی از بچههای خوزستان به شهادت رسید. جمشید آریایی بدن ورزشكاری و قوی داشت و قد و قامتی رعنا، نامردها آنقدر با پوتین به سرش ضربه زده بودند كه به حالت اغما رفته بود و همان شب ساعت دو نیمه شب بود كه به شهادت رسید و همانجا شبانه دفنش كردند.
* صبح روز اول اسارت با تونل وحشت آشنا شدم
با اسم و شرایط تونل وحشت صبح روز اول اسارت آشنا شدیم، هنگامی كه میخواستیم دستشویی برویم، سربازان عراقی با دسته كلنگ، شلنگ و كابل و… كوچهای باز كردند تا ما را تا دستشویی بدرقه كنند.
كتك مفصلی خوردیم تا به دستشویی رسیدیم و حالا موقع برگشت ناراحت بودیم چگونه از این تونل میخواهیم جان سالم به در ببریم. باز كتك جانانهای خوردیم تا به سلول رسیدیم.
* بیكاری یكی از شكنجههای روحی و روانی بود كه بر ما وارد میكردند
شانسی كه آوردیم این بود كه ارودگاهی كه قرار بود به آنجا منتقل شویم آماده شده بود و یك شب بیشتر مهمان استخبارات بغداد نبودیم و ما به اردوگاه رمادی در استان انبار واقع در غرب عراق منتقل شدیم.
روزها را سپری كردیم و در دوران اسارت بیكاری بسیار آزاردهنده بود و یكی از شكنجههای روحی و روانی كه به ما وارد میشد همین بیكاری بود.
ولی خوب ما هم كه بیكار نمینشستیم در حوزههای فرهنگی كار خودمان را میكردیم و در تمام مناسبتها برنامه گرامیداشت داشتیم.
* وحدت و یكپارچگی موجب تحمل سختیهای اسارت میشد
انگیزه بالا و ایمان قوی و وحدت و انسجام و یكپارچگی و احترام متقابل بین بچهها و الگو قرار دادن مجاهدین صدر اسلام، همگی موجب مقاومت و پایداری ما در دوران اسارت شد.
بعد از قطعنامه كه قرار شد اسرا آزاد شوند، من هم جزو لیست بودم و در 3/6/1369 بعد از پنج سال اسارت آزاد شدم و به میهن برگشتم.
بعد از آزادی در لویزان سه روز را در قرنطینه بودیم و معاینههای مختلف صورت گرفت تا بیماری نداشته باشیم و بعد از آن، قبل از اعزام به استانها ما را همگی به دیدن آقا بردند.
دوست داشتیم كه بعد از برگشتن غبار غربت اسیری را با دیدن روی امام خمینی (ره) پاك كنیم و خستگی را از تن رنجورمان بزداییم، ولی دیگر امام در میان ما نبود.
بالاخره به دیدن حضرت آقا، خلف صالح امام راحل، رفتیم و با دیدن روی ایشان خستگی دوران اسارت از سر و رویمان برداشته شد.