در زمان وزارتم در دولت آقای هاشمی، یك بار به ژنو رفته بودیم، در آن سفر به یكی از همراهانم گفتم: «ازهرچه مسافرت خارجی است، خسته شدم. دیگر دلم نمیخواهد سفر بروم.» چند ثانیهای تأمل كردم و گفتم البته غیر از عتبات. فقط كمی با آن همكارم درد دل كردم.
هشت روز بعد تلكسی پیش من آوردند؛ نامهای بود از وزیر بهداشت عراق كه مرا به سفر به این كشور دعوت كرده بود. خودم هم نمیدانستم چرا مرا دعوت كردهاند؛ گفتم لطف امام حسین(ع) است، دعای مرا پذیرفت. به مدیر روابط عمومی وزارتخانه گفتم: «چرا جواب نمیدهی؟ بنویس مرندی قبول كرده!» آنقدر ذوق و شوق دیدن عتبات را داشتم كه اصلا حواسم نبود باید از دولت اجازه بگیرم، برای هر سفری باید ابتدا اجازه میگرفتیم، عراق كه به طریق اولی اجازه میخواست.
فردای آن روز یادم افتاد كه چه اشتباهی كردم. رفتم پیش دكتر ولایتی و گفتم چنین دعوتی برای من آمده، اما نگفتم پاسخ مثبت دادهام. ولایتی گفت عجب فرصت خوبی است، اما حتما با آقای هاشمی مشورت كن. رفتم پیش آقای هاشمی، ایشان هم گفت عجب فرصت خوبی است، اما بهتر است با حسن روحانی مشورت كنی، زنگ زدم به حسن روحانی كه دبیر شورای امنیت ملی بود. او هم گفت عجب فرصت خوبی است، ولی بهتر است با آقا مشورت كنی! قبل از آنكه با آقا صحبت كنم، آقای هاشمی گفت اگر آقا موافقت كرد و رفتی، حتما درباره وضع 52 پاسداری كه در هویزه اسیر شده بودند، صحبت كن. دوستان دیگر هم پیشنهادهایی دادند؛ خلاصه انگار قرار بود همه مسائل بعد از جنگ را من در این سفر حل كنم!
رفتم خدمت آیتا… خامنهای و گفتم چنین ماجرایی پیش آمده. ایشان گفتند: «ببین آقای مرندی! هیچ كدام از این حرفهایی كه آقای هاشمی گفتهاند، عملی نمیشود. اما اگر در این چاه برای جمهوری اسلامی آبی نیست، برای تو نان هست. برو زیارت كن و برگرد. همسرت را هم ببر.» آقای محمدی گلپایگانی به من گفت كه آقای خامنهای تو را خیلی دوست دارد، چون ایشان بهشدت مخالف هستند كه وزیران با خانواده سفر خارجی بروند، حالا خودشان میگویند همسرت را هم ببر.
من با همسرم به عراق رفتم و همانروز با وزیر بهداشت عراق ملاقات كردم؛ در آن دیدار، وزیر بهداشت عراق، از من پرسید: «میدانی چرا تو را دعوت كردهام؟» گفتم نه. گفت: «یادت میآید در فلان جلسه كه در مصر بودیم، همه وزرای كشورهای منطقه نشسته بودند. آن روز وزیر عراق از جامعه جهانی درخواست كمك كردند، بعد، مسئول جلسه گفت باید ببینیم نظر آمریكا چیست؟ آن وقت تو اعتراض كردی و در نفی آمریكا از ما حمایت كردی.
ما به عراق رفتیم. همراه با یكی دو نفر از معاونان. باز هم وزیر بهداشت به استقبالمان آمد و ما را به یك كاخ بزرگ برد. كاخی كه برای استقبال از رؤسایجمهور بود. پذیرایی مفصلی كردند و گفتند باید اینجا بمانید تا هر وقت صدام صلاح دانست، شما را به حضور بپذیرد. اعتراض كردیم و گفتند: «صدام هرگز وقت قبلی برای كسی تعیین نمیكند، هر وقت دلش خواست میگوید تا میهمانها ملاقاتش كنند.» اتفاقا دكتر ولایتی هم سالها قبل از این ماجرا، به مناسبتی با صدام ملاقات كرده بود، در ایران برای من تعریف كرده بود كه چنین اتفاقی میافتد. من رو به مسئولان عراقی گفتم شما در این مدت اجازه دهید ما به زیارت عتبات برویم، پنج شنبه و جمعه هم بود و واقعا فرصت را باید قدر میدانستم.
گفتم حداقل بگذارید یك نفر را با خودم ببرم، گفتند تنهای تنها باید بروی. گفتم این كه نمیشود! دست كم یك نفر باید باشد تا مذاكرات ما را بنویسد یا نه؟ وزیر عراقی گفت باید از صدام اجازه بگیریم، پس از مدتی گفتند صدام قبول كرده. من و مدیر كل امور خارجه سوار ماشین مخصوص شدیم و حركت كردیم. وارد منطقه خضرا شدیم كه كاخ صدام آنجا قرار داشت، واقعا جای زیبایی بود.
رفتیم و داخل اتاقی نشستیم. به همراهم گفتم پیام همراهت هست؟ گفت بله، گفتم نگاه كن مشكلی نداشته باشد. كیف مخصوص را باز كرد و نامه را به من داد. نگاه كردم، دیدم كه كپی نامه است. متوجه شدم هنگامی كه كیف را برای بازرسی به عراقیها داده بودیم، اصل نامه را برداشته و كپی جایش گذاشتهاند. به یكی از مسئولان عراقی كه آنجا بود موضوع را گفتم، پاسخ داد كه رسم ما همین است. گفتم این بیاحترامی است به رییسجمهورتان كه كپی نامه را بگیرد، گفت این دستور خودش است، برای آنكه بتواند راحتتر نامه را بخواند كپی بزرگتری از آن را تهیه كردهایم.
دیدم شروع بدی است برای گفتوگو، خودم را به نفهمی زدم، گفتم آقای رییسجمهور چه گفت؟ مترجم دوباره ترجمه كرد. باز هم گفتم نفهمیدم. مذاكره را ادامه دادیم، من گفتم به هر حال ما خیلی خوشحالیم كه با كشورهای اسلامی ارتباط خوبی میخواهیم برقرار كنیم، هنوز جملهام تمام نشده بود كه صدام صدایش را بالا برد و با تحكم گفت: «اینجا عراق است یا كشورهای اسلامی؟ ما داریم درباره عراق صحبت میكنیم.» من باز هم خودم را به نفهمی زدم و گفتم متوجه نمیشوم رییسجمهور چه میگوید! مترجمها دوباره جمله صدام را ترجمه كردند، گفتم من كه نمیفهمم یعنی چه! صدام فكر كرد مترجمها كارشان را بلد نیستند، با پرخاش به آنها گفت هر چه من میگویم كلمه كلمه ترجمه كنید.
آن دو جوان بدبخت هم ناگهان از شدت ترس به لرز افتادند و كلا تمركزشان را از دست دادند، صدام وسط حرفش بود كه آنها ترجمه میكردند، صدام هم با عصبانیت علامت نشان میداد كه ترجمه نكن تا جملهام تمام شود. یكجورهایی رییسجمهور عراق بازی خورد. همان لحظهها، صحاف، وزیر خارجه عراق، جمله صدام را به انگلیسی برایم ترجمه كرد.
گفتم اینجوری بهتر است، منظورتان را خوبتر متوجه میشویم. خلاصه مترجمها كه حسابی ترسیده بودند، دیگر حرفی نمیزدند. من هم در پایان گفتم كه فكر میكنم دیدار خوبی بود، هر چند كه خیلی از حرفهای شما را نفهمیدم! دست دادیم و بیرون آمدم. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم كه ناگهان دیدم عراقیها از كاخ ریختند بیرون و گفتند:« آقای صحاف با تو كار دارد و میخواهد یك قرار ملاقاتی با هم بگذارید.» فردای آن روز با صحاف ملاقات كردم و او در كمال ناباوری گفت: «همه چیزهایی كه دیروز به تو گفته شد، اشتباهی ترجمه شد.» مثلا درباره آن نامه توضیح داد كه ما (یعنی عراق) نامه بدون سلام فرستادیم و برگشت خورد. خلاصه اینكه صدام با قلدرمآبی خود حرفی زد كه در مذاكره با وزیر امور خارجه كشورش از گفتن آنها پشیمان شده بود. ترس مترجمها هم مزید بر علت شد و خلاصه افتضاحی شد برای دولت عراق. البته كاردار ما در عراق بعدها گفت كه صدام آن دو مترجم بدبخت را پس از آن دیدار كشت. صدام با كوچكترین بهانه افراد را به قتل میرساند، حتی یكی از شوهرخواهرهایش كه وزیر بهداری عراق بود را هم خودش كشت. خدا كمك كرد و ما توانستیم از آن دیدار سربلند و البته زنده بیرون بیاییم. وقتی به ایران آمدم، به آقای هاشمی گفتم كه صدام ابتدا چنین حرفی زد و بعد پس گرفت.
روزهای آخری كه عراق بودیم، من بیماری سختی گرفتم و اصلا نمیتوانستم از جا بلند شوم. در همین زمان، وزیر بهداشت عراق و همسرش برای خداحافظی با ما آمدند؛ من كه اصلا نیمه بیهوش بودم و همسرم با آنها صحبت كرد. در آن ملاقات همسر وزیر بهداشت عراق، هدیهای را به همسر من داد. وقتی از مرز عراق گذشتیم و وارد ایران شدیم، همسرم گفت اینها یك هدیه هم به من دادند كه هنوز بازش نكردم.
مدتی پس از بازگشت ما از عراق، یك شب با همسرم در حال رفتن به خانه بودیم كه خانمی چادری، نیمه شب جلوی ما را گرفت.گفت: «شما با چه حقی رفتی عراق؟» گفتم: «باید پیامی میبردم، دستور آقای هاشمی بود.» آن خانم گفت: «میدادند به یك نفر دیگر میبرد، چرا به تو دادند؟» گفتم: «برای تو چه فرقی میكند؟» گفت: «من وزیرهای دیگر را نمیشناسم، فقط تو را میشناسم! اما از اینكه عكس تو و صدام را كنار هم دیدهام، خیلی ناراحتم.» فهمیدم همسر شهید است. چارهای جز عذرخواهی نداشتم.
هر چند دكتر مرندی، پس از انقلاب بیشتر به كارهایی اجرایی مشغول بوده، اما طبابت همیشه علاقه اول هر پزشكی است و او هم از این قاعده مستثنی نیست. اتفاقا خاطرههای شنیدنی بسیاری هم از برخی بیمارانش دارد. یكی از جالبترین این خاطرهها را به روایت خودش بخوانید:
«در سالهای پایان وزارتم، هر روز در بیمارستان مصطفی خمینی(ره) به طبابت میپرداختم و اطفال را معاینه میكردم.
در طول این سالها، بسیاری از بیماران من، فرزندان مسئولان ارشد نظام بودند كه ترجیح میدادند از توانایی من بهره ببرند. همیشه شرمنده مسئولان میشدم، چون مجبور بودند چندین ساعت در نوبت بنشینند تا نوبتشان شود. البته هنوز هم هنگام طبابت با چنین مشكلی درگیرم.
یك روز خانمی وارد اتاقم شد و گفت: «آقای مرندی! وقت گرفتن از شما واقعا دشوار است. منشیتان میگوید از ساعت یك تا دو برای وقت گرفتن تلفن كنید، تا ساعت 12 و 59 دقیقه كه زنگ میزنیم، كسی گوشی را جواب نمیدهد، از ساعت یک هم تلفن دفترتان اشغال میشود تا سه دقیقه بعد كه تلفن آزاد میشود، آن موقع هم منشی میگوید كه ظرفیت تكمیل شد و نمیتوانیم وقت بدهیم. باید منتظر بمانیم تا ساعت یك فردا.» عذرخواهی كردم و گفتم من واقعا بیتقصیرم. متأسفانه سكته قلبی كردهام و نمیتوانم زیاد در مطب بمانم. فرزند آن خانم را معاینه كردم و نوبت به نفر بعد رسید كه یكی از مسئولان كشور بود. وارد اتاق كه شد به من گفت: «آقای مرندی! همسر رییسجمهور هم مشتری شما بود و ما خبر نداشتیم؟» تعجب كردم و گفتم نه! گفت: «همین خانمی كه الان بیرون رفت، همسر آیتا… خامنهای بود.» گفتم در پرونده ایشان نوشته خانم حسینی.