داستان زیبا و کوتاه پرتاب آجر!

مجموعه : داستان
داستان زیبا و کوتاه پرتاب آجر!

 

علاقه مندان به داستان در این بخش یک داستان کوتا و زیبا را برای شما گردآوری کرده ایم. 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت

 

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد

 

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند

 

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

 

پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .

 

برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “

 

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد

 

نتیجه داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

 

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 
منبع:نمکستان