خیلیها میگویند دنیای پس از مرگ سرزمینی رنگارنگ پر از نور و موسیقی است.
زنی میگفت: وقتی یك دختر بچه بودم دلم میخواست بهشت را ببینم، تصمیم گرفتم دعا كنم و از خدا بخواهم شاید بهشت را به من نشان دهد. مدتها از صمیم قلب دعا میكردم تا اینكه یك شب صدایی زنگ مانند را در گوشم شنیدم. صدا بلند و بلندتر شد تا اینكه تمام مغزم پر از این صدا و ناگهان سكوت حكمفرما شد. همهجا تاریك بود گویی مخملی سیاه همهجا را پوشانده بود.
. احساس میكردم هیچ دیوار و كف و سقفی دور و برم نیست. با اینكه نمیدانستم چه اتفاقی در شرف وقوع است ولی احساس امنیت میكردم. یك نقطه نورانی را بالای سرم دیدم. نور، بزرگ و بزرگتر شد و من لحظهبه لحظه احساس بهتری پیدا میكردم. احساسی دوستداشتنی مرا در برگرفت. كلمات به هیچ وجه قادر به توصیف حالات من نیستند. راحت و شادمان بودم. نور مرا در بر میگرفت. گویی پا به درون ابر گذاشته بودم. حس میكردم پردهای در برابر من گسترده شده است كه در پس آن انسانهایی ایستادهاند كه مرا میشناسند و لبخند گرمشان را نثار من میكنند.
میخواستم آنها را ببینم. مهم نبود آنها كه هستند، فقط میخواستم آنها را ببینم… ناگهان شتابان به عقب برگشتم. آن احساس ملكوتی جای خود را به حسی معمولی و زمینی داد. چشم باز كردم. هنوز كنار تختم بودم.
_ _ _
فرد دیگری كه بر اثر تصادف جان خود را از دست داده بود، اما دوباره زنده شد، میگفت: در چمنزاری هوشربا ایستاده بودم و میاندیشیدم این انوار با نورهای زمینی تفاوت اساسی دارند. خیلی زیباتر بود و تلالویی طلایی رنگ داشتند. یادم میآید آسمان خیلی آبی بود. رنگها غیر عادی و فوقالعاده بودند. سبزی چمنزار، خارقالعاده بود. گلها همه جا شكفته بودند و رنگهایی داشتند كه نظیرشان را هرگز ندیده بودم. آنجا آنقدر زیبا بود كه حس میكردم توانایی تحمل این همه قشنگی را ندارم و قالب تهی خواهم كرد. همهچیز تلالو خاصی داشت. نه اینكه چیزی را منعكس كنند. كانون این انوار درون خود گلها بود. احساس میكردم در درون تكتك این زیباییها زندگی موج میزند…
_ _ _
و فرد دیگری كه در دریا غرق شده بود و پس از نجات همه میگفتند كه او مرده اما پس از ربع ساعت از جا بلند شد، میگوید: (دنیایی كه در آن پا نهادم درست مثل زمین، واقعی بود. هنوز آن نور را میدیدم. نوری زندگیبخش. همهجا رنگارنگ بود. هم رنگهای آشنا و هم رنگهای جدید و حیرت انگیز كه گویی از تركیب رنگهای مختلف ایجاد شده بودند. همهچیز رنگین بود و طرحهایی زیبا و بكر داشت. طرحهایی هندسی كه هرگز به مغزم هم خطور نمیكرد. این رنگها اصواتی را با خود داشتند. آهنگهایی تازه با نتهایی گوشنواز… انگار رنگها شنیدنی بودند، صدایشان مرا به یاد نیلبك میانداخت. این موسیقی ملكوتی همهجا را در برگرفته بود. آهنگی لطیف و نامحسوس و در عین حال عمیق و بیكران. گویی تا ابدیت ادامه داشت. ملودی از تكتك موجودات زنده آن محیط به گوش میرسید. نور و موسیقی، رنگ و طرحهای هندسی، همه با هماهنگی خاصی در كنار یكدیگر قرار داشتند و زیبایی آن جا را به حد كمال رسانده بودند.
_ _ _
شخصی كه بر اثر سكته قلبی چند ساعت مرده بود و سپس دوباره زنده شد، میگوید: ناگهان احساس كردم در باغی زیبا هستم.
زیباترین باغی كه میتوان تصور كرد. همهچیز از عشق بود. احساس عالی داشتم. صدای موسیقی مسخ كنندهای به گوش میرسید و گلهای زیبا و رنگارنگ همهجا را پوشانده بود. گلهایی كه نظیر آنها را روی زمین ندیده بودم…
نور و عشق
یكی از بیشترین اظهارات در مورد دنیای پس از مرگ این است كه فرد در هوا شناور میشود و وارد تونلی میشود كه آن سوی آن نور است. نوری كه بسیاری از این افراد از آن به عنوان(عشق) یاد میكنند.
یك تجربه مرگ را بخوانید: در برابر خودم نور كوچكی دیدم كه از فاصلهای دور بر من میتابد. نور كمكم بزرگتر و لحظه به لحظه درخشانتر میشد. احساس میكردم عشقی قوی از آن به سوی من میآید. بدون تردید مطمئنم كه آن نور، (خدا) بود. نور با من ارتباط برقرار كرد. ارتباطی به صورت تلهپاتی و ذهنی. حرفی و كلامی در بین نبود. نور از من پرسید آیا میخواهم با او بیایم؟ مفهوم این سوال را با تمام وجود درك میكردم و عواقب پاسخ خود را میدانستم. اگر بودن با آن را انتخاب میكردم باید میمردم و هرگز به زمین باز نمیگشتم. فكر كردم و پاسخ دادم به نظرم هنوز كارهای مهمی دارم كه باید در آنجا (زمین) انجام دهم. در همان لحظه نور كمكم دور شد و من در اتاقم بیدار شدم.
یكی از افرادی كه بر اثر سكتهمغزی جان خود را از دست داده بود و در پزشكی قانونی دوباره زنده شد میگوید:
وحشت بر من حكمفرما بود. آب خیلی سرد بود و لباسهای سنگین زمستانی نمیگذاشتند روی آب شناور بمانم. دست و پا میزدم تا شاید یك جوری خودم را نجات بدهم. با خود فكر كردم من فقط نهسال دارم، خیلی زود است كه بمیرم. هر چه بیشتر زیر یخها میماندم، زمان برایم بیارزشتر میشد. انگار اصلا زمان معنایی نداشت. همهچیز یك دفعه اتفاق افتاد. خیلی خسته شده بودم. دیگر سرما را حس نمیكردم. شنواییام قوی شده بود. صدای حركت آب را میشنیدم. صدای ترافیكی كه پشت سرم روی پل بود را میشنیدم. هرچند هوا تاریك بود و من در زیر یخها با جریان آب رودخانه دور میشدم ولی میتوانستم همهچیز را ببینم. ناگهان سكوت و آرامش مرا در برگرفت. آرامشی كامل. كمكم احساس كردم همهچیز تمام نشده است. وجود نوری را حس كردم.
نوری درخشان بود ولی چشمم را آزار نمیداد. در حقیقت به من انرژی میداد. وجود كسی را حس میكردم. میدانستم كه او یك فرشته است كه به من اطمینان میدهد اوضاع خوب است. حضور او عشقی عمیق را به من انتقال میداد. انگار در خانه بودم. نه خانه خودمان در دنیا بلكه یك خانه واقعی كه به من تسكین میداد. احساسی در درونم به من میگفت اگر آنجا بمانم به سوالات زیادی پاسخ خواهم داد…