در پای کتابت همگان نام نوشتند
من گمشده عشق توام نام ندارم
گر چه عشاق در این شهر زیادند بسی
ان چه من دیده ام از عشق ندیدست کسی
دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد
زندگی زندان سرد کینه هاست ، من گریزانم از این زندان که نامش زندگیست
چرا غم ها نمی دانند که من سلطان غم هایم
بیا ای دوست با من باش که من تنهای تنهایم
در مرام ما اسیران عاشقی رسمی ندارد
دوستی را می پرستم چون که پایانی ندارد
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم
سلام را دوست دارم
ولی از زبان می ترسم
روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
.
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گر چه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی تو امشب گریه هم با من غریبی می کند
دیده بر راهند چشمانم که باز ایی هنوز