من هم آن روزها را پشت سر گذاشته ام .روزگار الزام ها و بایدها، روزهای زندگی دوگانه :در خانه به گونه ای بودن و بیرون از خانه تظاهر به آنچه دیگران می پسندند.
امروز اگر خسته ام ، امروز اگر تحمل كوچك ترین ناملایمتی را ندارم ، امروز اگرزندگی دیگران برایم مهم است و تنهایی خسته ام كرده تنها راه آرامشم نوشتن است ، پس ای افكارآشفته نظم گیرید، زیرا درد شاگردان و دوستانم درد من است :
دیشب نیز دخترم ترانه مانند چند هفته گذشته شام میهمان خانواده نامزدش بود. سكوت وخاموشی خانه كلافه ام كرده ،
تصمیم گرفتم ، قدم بزنم . برای فرار از تنهایی ، در آن شب بلندزمستانی و هوای سرد، لباس گرمی به تن كرده ازمنزل خارج شدم . از همان ساعات اولیه روز هواگرفته و ابری بود. سوز سردی می ورزید و نویدبارش برف زمستانه را می داد، ولی من هم مثل دیگران فكر نمی كردم به این سرعت همه جا سفیدپوش شود.
برف خشك و ریزی ، مانند غم و غصه كوچك دردمندان روی هم انباشته می شد تا زیاد و زیادترشود و زمانی برسد كه از گرمی یار مهربانی مثل خورشید، گرم شده و زندگی بخش و روشنی راه آینده گردد. برعكس دیگر عابران كه برای رسیدن به منزل عجله داشتند من آهسته وبی هدف یقه پالتوی بلندم را بالا زده و دست هایم را در جیبم مخفی كردم و در حالی كه از فشرده شدن برف در زیر قدم هایم لذت می بردم از كنارپیاده رو، جایی كه برف بیشتری برروی هم انباشته می شد در خطی مستقیم شروع به قدم زدن كردم .ساعتی بعد سردی كه به جانم نشسته بود به من فهماند مثل گذشته قدرت مبارزه با هوای سرد راندارم و باید جایی را برای كمی استراحت ونوشیدن قهوه و یا چای داغ انتخاب كنم .كافی شاپی در همان حوالی ، با شیشه های بخارگرفته مرا به سمت خود می خواند. جلوی درب ورودی كه رسیدم برف های روی لباس و سرم راتكانده و دستكش هایم را از دست خارج كردم .پس از ورود و نظاره خود در آینه قدی كنار درب ،از برنداشتن چتر پشیمان شدم یك لحظه از تصورنگاه ملامت بار ترانه در رویایی با من در آن لحظه كه شباهت زیادی به آدم برفی داشتم و لحن صدای گرم و نگرانش كه می گفت : (بابایی ، دوباره بچه شدی ! شاید هم كسی دل فرزاد مرا زیرو روكرده كه یاد جوانیش افتاده !<
صورت یخ زده ام با لبخندی از هم باز شد هم زمان به دنیای واقعی برگشته ، نگاهم در آینه به صورت خانمی میانه سال و برازنده افتاد كه منتظرخوشامدگویی و راهنمایی من بود. صورت جدی او لبخندم را خشكاند، مشغول در آوردن پالتوم شدم .
نزدیك تر آمد و با صدای آهسته ای كه آرامش زوج های جوانی كه مشغول صحبت با هم بودند رابرهم نزند گفت : آقا، خوش آمدید، لطفا از این طرف … سعی می كنم شما را به جایی راهنمایی كنم كه زودتر گرم شوید. تشكر كردم ، او درست تشخیص داده و میزی كه برای من در نظر گرفته بود، كاملا مناسب احوالم و جسم یخ زده ام بود.
پس از نشستن ، شعله های رقصان شومینه ای كه در نزدیكم می سوخت به من آرامش بخشید وكم كم گرم شدم . سردی و سستی از بدنم خارج شده با هوشیاری بیشتری به اطراف نگاه كردم .خود نیز نمی دانستم در بین این زوج های جوان بادل هایی سرشار از امید چه می كردم . نگاهم بروی جوانی با لباس فرم كه (Meno< بدست به سمتم می آمد ثابت ماند. خیلی از دوستان هنوز هم ازحضور ذهنم در رابطه با شناخت شاگردان گذشته ام در شگفتند. جلوی میزم كه رسید سری فرود آورد و گفت : استاد كیانی ، درخدمت گذاری حاضرم . دستم را به سمتش درازكردم و گفتم : سلام ، مجید عزیز، از دیدارت خوشحالم ، اینجا چه می كنی ؟ نكنه عشق لیلی تو رابه این كار واداشته ؟! مجید پاسخ داد: از بد روزگارحدستان درست است ! ابتدا اجازه بدهید. از شماپذیرایی كنم ، پس از آن اگر كاری نبود شایدبتوانم مدتی در خدمتتان باشم .
مرا تنها گذاشت ، چند لحظه ای با آن خانمی كه لحظه ورود با او روبرو شده بودم صحبت كرد.وقتی نگاه او را متوجه خود دیدم سری برایش تكان دادم كه او نیز متقابلا پاسخم را داده و بعد بایكی از همكارانش صحبت می كرد كه نگاهم را ازآنها برگرفتم و سعی نمودم مجید را در سال های گذشته و زمانی كه دانشجوی جوانی بود بیادآورم . از صدای برخورد فنجان با میز و بوی قهوه تازه سرم را بلند كردم و او را دیدم كه لبخند بر لب مرا دعوت به نوشیدن می نمود. خود نیز مقابلم نشست . مدتی از خاطرات مشتركمان صحبت كردیم ، وقتی متوجه شدم از لیلا جدا شده ناراحت شدم و از او خواستم علتش را برایم توضیح دهد.
او نیز برایم اینچنین تعریف كرد: سال آخردبیرستان كه بودم تمام دبیران و اطرافیانم معتقدبودند برای ورود به دانشگاه ، هیچ مشكلی ندارم وخیلی راحت در رشته مورد علاقه ام پذیرفته خواهم شد ولی مرگ پدر و مادر ضربه بزرگی به من وارد نمود.
دائما صحنه های آن تصادف دردناك جلوی نظرم بود و فقط به فكر سروسامان دادن به زندگی خود و خواهر بودم . او پنج سال از من كوچك تربود خانه هشتاد متری دو طبقه ای در محله ای قدیمی داشتیم كه برای گذران راحت تر زندگی یك طبقه را اجاره دادیم . با آمدن مادربزرگ كمی خیالم راحت شده و دوباره درس خواندن را آغاز كردم . پدرم كارمند دولت بود و با حقوقی كه بعد از مرگش به من و خواهرم تعلق می گرفت به راحتی زندگی می كردیم . یك سال بعد ازگرفتن دیپلم با رتبه خیلی خوب در رشته الكترونیك قبول شدم .
لیلا، نوه یكی از همسایگان قدیمی بنام آقای رشیدی بود، یك سالی می شد كه بخاطر اوضاع نابسامان زندگیشان ، پدر معتاد و بیكارش ، نداشتن سرپناهی با چهار خواهر و برادر كوچكتر به منزل پدربزرگشان آمده و با آنها زندگی می كردند.(مونا< خواهرم با او دوست شده و بیشتر وقتشان را با هم می گذراندند. در خانه همیشه صحبت زجر كشیدن او در برابر واقعیت های تلخ زندگیش بود و اینكه او دختر سختی كشیده ای است و برای آینده ای بهتر تلاش می كند. سال دوم دانشگاه بودم كه به لیلا احساس دلبستگی پیدا كردم او باچهره ای معمولی و ساده ، قد متوسط و برخوردآرامش چنان جایی در دل من باز كرد كه از مادربزرگم خواستم او را برای من خواستگاری كند.چند روزی گذشت ولی مادر بزرگ پا یپش نمی گذاشت علتش را جویا شدم گفت : پسرم توموقعیت خوبی داری بعد از پایان تحصیل وگرفتن مدركت شغل خوبی خواهی داشت و باجذابیتی كه داری به راحتی بهترین و زیباترین دخترها آرزوی همسریت را خواهند داشت .حتی حالا هم كسانی را سراغ دارم كه آرزو دارنددامادشان به خوبی و نجابت تو باشد لیلا خانواده خوبی ندارد و مادرش زن نرمالی نیست او نیزتربیت شده همان مادر است . وقتی زنی به همسرش بگوید، پول به خانه بیاور، از هر راهی كه می توانی اصلا برایم مهم نیست از كجا؟! چه انتظاری باید داشت .
همسر معتادش نیز برای تامین خانواده و خوددست به فروش مواد مخدر و یا هر كار دیگری می زند از قدیم گفته اند این زن است كه مرد رامی سازد. ما در لیلا اگر نتواند همسرش را به راه راست هدایت كند می تواند او را مجبور به خلاف بیشتر نكند.
پول حلال و تربیت سالم در آینده هر كودكی موثر است خیلی ها هستند كه ظرفیت محبت وآزادی زیاد را ندارند. كمی فكر كردم و به مادربزرگ گفتم : به همان نسبت افرادی هم هستند كه قدر زندگی راحت و با محبت را می دانند. لیلادختر سختی كشیده ای است او می تواند درساخت آینده ای بهتر مرا كمك كند. درسته كه وضعیت مالی مناسب و پدر و مادر خوبی ندارد.ولی من عاشق پاكی و نجابت او هستم و قصد دارم با او ازدواج كنم و آرزویم این است كه بتوانم هرچه او می خواهد برایش فراهم كنم .
مادر بزرگم به ظاهر قانع شد و بعد از آن همه چیز خیلی سریع پیش رفت . با خانواده اش به توافق رسیدیم كه با مهریه ای معمولی و مراسمی ساده به عقد هم در آییم تا پس از پایان تحصیلم زندگی مشتركمان را آغاز كنیم . مادربزرگم سعی می كرد مخالفت خودش را به طریقی اعلام كند تاشاید باعث بر هم خوردن این ازدواج شود. یكی از كارهایش كه آن زمان باعث كدورت من شد،این بود زمانی كه شروع به خواندن صیغه عقدكردند مهریه را به نصف مبلغ توافق شده رساند.ولی لیلا و خانواده اش باز هم مخالفتی نكردند.لیلا قانونا همسرم شد و من در برابر او احساس مسئولیت می كردم و هر چه می خواست برایش می خریدم . مدتی بعد، آشنایان و اقوام قدیمی اگر او را می دیدند، نمی شناختند آرایش صورت ومو و لباس های رنگارنگ از او آدم دیگری ساخته بود هر روز فرمایش جدیدی داشت و این باحقوق ناچیزی كه به من می رسید همخوانی نداشت .
اگر یادتان باشد آن زمان از شما كمك خواستم و به لطف شما در شركت یكی از دوستانتان به كارمشغول شدم .
خوشحال بودم كه با درآمد بیشتری می توانم خواسته های لیلا را برآورده كنم . زیرا او عقیده داشت هر چه مد باشد زیباست . كه به نظر من این زشت ترین عقیده او بود.
ولی آن زمان هر چه او می خواست تهیه می كردم و هر كاری می گفت انجام می دادم . تاروزهای سخت گذشته را فراموش كند غافل ازاینكه او خود را از یاد برد. كسی كه پدر و مادرش سالی یكبار به كمك دولت و خیرخواهان قادر به تهیه لباس و كفش مناسب برایش بودند از من توقع داشت برای هر فصل لباس های كامل و رنگارنگی برایش تهیه كنم و من هم نیز نه نمی گفتم و ازخوشحالیش لذت می بردم پس از مدتی . او به رفت و آمد من و همكلاسی هایم مشكوك بود ومرا زیر نظر داشت . بداخلاقی پشت بداخلاقی ، باتمام سعی و تلاشم او راضی نمی شد. با هر زحمتی بود كار كردم و در سم را نیز به پایان رساندم درهمان زمان كه او تنها راه شروع زندگی مشتركمان را جدایی از خواهر و مادربزرگم قرار داد.
پدرش هم اعلام كرد پولی برای تهیه جهیزیه ندارد اگر به همان صورت او را قبول دارم می توانیم زندگیمان را آغاز كنیم . می توانستم قبول نكنم چون در دوران عقد لیلا مرتب خانه مابود. نه من و نه خود او تمایلی به ماندن كنارخانواده اش نداشتیم .
احساس می كردم توجه زیادی به من ندارد به همین علت تصمیم گرفتم زندگیمان را آغاز نموده شاید بیشتر به من توجه كند. حالا می فهمم احساسات درونی اشتباه است و او عشق علاقه رادر جای دیگری جستجو می كرد.
با سنگ دلی كامل خواهر و مادربزرگم را تنهاگذاشته و خانه ای اجاره كردم و با تمام توانم آغازبه كار در دو جای مختلف نمودم تا بتوانم نیازهای همسرم را برطرف كنم . مدتی بعد اختلاف بینمان شروع شد و باز هم این او بود كه اظهار پشیمانی می كرد.
می گفت از من خسته شده ، مردانگی و جذبه ندارم و از چشم ، چشم گفتنم خسته شده است .خانه بزرگتر و سفر خارج از كشور از من می خواست نه پس اندازی داشتیم نه راه كاردرآمد بیشتر را می دانستم . برای او فرق نمی كرداز كجا و چه جوری ؟ فقط پول من برایش اهمیت داشت . درست مثل مادرش یا و حرف های مادربزرگ افتادم ولی باز هم دوستش داشتم ونازش را می كشیدم . با من خشك و سرد بود. تصوركردم اگر كودكی داشته باشیم دلگرم تر باشد ولی او مخالفت نمود و خوشی های ظاهری و راحتیش را ترجیح داد. دلبری و خنده هایش فقط باغریبه ها بود و من باز هم غلام حلقه به گوشش باقی ماندم . تا زمانی كه به طور اتفاقی او را همراه جوانكی جلف و سبكسر دیدم . از درون خردشدم . احساس حماقت و غرور و غیرت جریحه دارشده ام در وجودم به حركت در آمده و وجودم را به دونیم تقسیم كرد. چشمانم بروی بدی های زندگی باز شد دیگر قادر به تحمل نبودم . به سراغ وكیلی كار كشته رفتم . با همكاری او عكس هایی ازاو و معشوقش تهیه كردم . دیگر به خانه برنگشتم .اتومبیلم را فروخته و مهریه اندكش را پرداخت نمودم و به او اخطار دادم اگر به طلاق توافقی رضایت ندهد از او شكایت كرده و همین مهریه اندكش را هم به او پرداخت نخواهم كرد. تنهاشانسم این بود كه پای بچه ای به زندگیمان بازنشده بود. راضی از دور اندیشی مادربزرگم به دست بوسیش رفتم متاسفانه خیلی دیر به این فكرافتاده بودم زیرا او آخرین روزهای زندگیش رامی گذراند. خواهرم دانشجوی موفقی بود كه قصد داشت با تایید مادربزرگ به همسری محمد،پسر زحمتكش كه در محلمان مكانیكی داشت درآید. من شرمنده از اینكه به حرف های لیلا گوش كرده و آنها را تنها گذاشته بودم رضایت خود رااعلام نمودم . بعد از عقد مختصرشان مادربزرگ نیز با آرامش دار فانی را وداع گفت . محمد برایم تبدیل به برادر دلسوزی شده بود كه هیچ وقت نداشتم . تا مدتها نظاره گر نگاه نگران او و خواهرم بودم كه مرا با سكوت و همدردی همراهی می كردند.
دیواری از انزوا به درون خود كشیده و فقط به این فكر می كردم كه در كجای زندگیم اشتباه كردم . انتخابم ، رفتارم ، ابراز محبتم ، ملایمتم ،وفاداریم و یا…
ولی هیچ نتیجه ای نمی گرفتم به همین علت هرروز بیشتر در خود فرو می رفتم . خانه را فروختم وسهم (مونا< را داده و برایش جهیزیه مناسبی تهیه كردم . باقی مانده را برداشته از شهرمان به جزیره ای در جنوب كشور رفتم . در آنجا كمبودنیروی تحصیل كرده كار، باعث شد خیلی زود دركار غرق شوم . نگاه مشتاق دختران جوان را برای جلب رضایتم نادیده گرفته و تنها به تماس های كوتاه با خواهرم رضایت دادم .
مدتی بعد حضور غیر منتظره محمد در آن جزیره شدیدا مرا شگفت زده كرد. با تمام خوشحالی كه از دیدارش وجودم را در برگرفته بود با نگرانی حال (مونا< را می پرسیدم .
لحظات اول سعی در مخفی كردن موضوع داشت تا اینكه طاقت نیاورده و شروع به درد دل كرد، مدتها بود كه بیماری كلیه خواهرم را عذاب می داد، ولی حاضر به قبول كمك از طرف من نبود، عقیده داشت به اندازه كافی من رنج كشیده ام . محمد با چشمانی اشكبار به من گفت كه دیالیز او را از پای انداخته و احتیاج به كلیه دارد واو پولی برای تهیه و خرید كلیه ندارد. قصد داشت به پایم افتاده و از من كمك بخواهد، اجازه ندادم در آغوشش گرفتم و بخاطر تمام محبتهایش از اوتشكر كردم . من حاضر بودم با دل و جان درصورت آزمایش های مثبت كلیه ام را به خواهرم بدهم . با هم به تهران برگشتیم و بعد از آزمایشات لازم ، خوشبختانه پیوند خوب انجام شد و او موقتاسلامتیش را بدست آورد. تصمیم گرفتم دیگر آنهارا تنها نگذاشته و برای همیشه به شهرمان بازگردم .مدتی بعد در همین نزدیكی آپارتمانی خریدم .
پیدا كردن شغل جدید كمی سخت بود به همین علت برای فرار از تنهایی در ساعتهای اولیه روز، لباس های راحتی پوشیده و در پارك مجاوركمی دویده و ورزش می كردم . آنجا با صاحب این كافی شاپ كه یك كشتی گیر قدیمی بود آشناشدم . او مرا برای رفع خستگی به اینجا دعوت نمود. پس از ورود مرا با دخترش كیمیا و همسرش آشنا كرد. در همان نگاه اول ، دریافتم كه چیزی در ژرفای جانم فرو می ریزد و به دنبال آن ،لرزشی مطبوع بر سراپای وجود استیلا می یابد.زندگی فراموشم شد، گذشته ها را از یاد بردم ،جهان هستی بار دیگر زیبا و عظمت قابل ستایش پیدا كرد و من كه در زندگی بدی فراوان دیده بودم ، دروغ بسیار شنیده و نیرنگ و ریا و بی وفایی را افزون تر از توان هر انسانی چشیده بودم و طعم تلخ تر از زهر آن را برای تمام طول عمر خود، به ناچار پذیرا شده بودم چطور می توانستم به راحتی تن فرسوده و روان خسته ام را در امواج زیبا و آسمانی رنگ آن دو اقیانوسی بی كران بسپارم تا خستگی جسم و فرسودگی جان را در آن شستشو دهم و عمر دوباره پیدا كنم .
دختری زیبا در مقابل من بود، شیك پوش ، باچشمانی آبی آسمانی زیبا، متین و جذاب … بعد ازیكی دو دیدار شخصیت بارز و غرور چشمگیر او رادیدم . غرور و متانت شكوهمندی كه ابهت وبرتری كامل او را بر دیگران نمایان می ساخت . من كه خود را گرفتار می دیدم تصمیم گرفتم مدتی دركنار آنها بگذرانم ، گذشته و تحصیلات خود رامخفی كرده و از آقای شكوری در خواست كارنمودم . او كه بدنبال كارگر می گشت مرا در كافی شاپ خود به استخدام در آورد، من نیز با جان ودل كار نموده و با استفاده از دوستی و محبتی كه به آقای شكوری داشتم هر روز از خانواده اوشناخت بیشتری پیدا كردم او كیمیای زیبا باشكوه و عظمتی كه هر گونه جسارتی را از انسان ها سلب می كرد و آدمی را به خاكستر می نشاند، نگرشی كه هر بیننده را مجبور به ادای احترام می كرد،خودش را بخوبی حفظ نموده و فقط منتظر مردزندگیش بود. من كه دیگر قادر به تحمل و كنترل علاقه ام نبودم در فرصتی مناسب همه چیز رابرای پدرش تعریف كردم و از او دخترش راخواستگاری نمودم .
در حال حاضر یك سال از ازدواج موفقم می گذرد و من هنوز هم در پایان ساعت اداریم برای كمك به خانم و آقای شكوری به اینجامی آیم .
كیمیا با تمام محسنات ظاهرش در آغوش پرمهرآقا و خانم شكوری به خوبی تربیت شده و هم اكنون همدل و همسر خوبی برای من است و باپایان تحصیلاتش در داروخانه ای مشغول به كارمی باشد.
به قول قدیمی ها درخت هر چه پربارتر،شاخه هایش افتاده تر، ما منتظر بدنیا آمدن كودكمان هستیم .