در سال ( 1932آرتور ینسن) كاریكاتوریست ماتریالیست آمریكایی تصمیم گرفت برای طراحی یك سری كاریكاتور مدتی را خارج از شلوغی شهر به سر برد. او ذاتا آدمی نبود كه بتواند مدتی طولانی در یك جا بماند به همین خاطر شروع به سفر كرد و از شیكاگو به سوی مینهسوتا رفت. در میانه راه، قسمتی از جاده به روغن آغشته شده بود و رانندهای كه آرتور سوار ماشینش بود نتوانست اتومبیل را كنترل كند و اتومبیل پشتك سختی زد كه هم راننده و هم ینسن از آن به بیرون پرتاب شدند. راننده صدمه زیادی ندید ولی (ینسن) مجروح و مدتی بیهوش شد. قسمتهایی كه میخوانید توضیحاتی است كه (ینسن) درباره آن چند دقیقه بیهوشی در كتاب خود با عنوان (من بهشت را دیدم) آورده است:
(زمین كمكم محو و به جای آن نوری هویدا شد. نوری از دنیایی جدید و زیبا. آنقدر زیبا كه در تصور نمیگنجد. حدود نیم دقیقه من هر دو جهان را توامان میدیدم و وقتی سرانجام زمین ناپدید شد من در دنیایی ماندم كه جز (بهشت) نمیتوان واژه دیگری برای آن یافت. در افق دو كوه گرد و زیبا دیده میشد كه مرا به یاد كوه (فوجی یاما) در ژاپن میانداخت. نوك آن هم پوشیده از برف بود و دامنه با درختانی كه زیباییشان وصفناپذیر است مزین شده بود. با اینكه دور بودند ولی میتوانستم تكتك گلهای روی آن را ببینم. فكر میكنم قدرت بیناییام صد برابر شده بود. در سمت چپ من دریاچهای زیبا میدرخشید دریاچهای با آبهای زرین و پرتلالو. گویی زنده بود و نفس میكشید. اطراف دریاچه پوشیده از چمنزار سبز و شاداب بود. سمت راست بیشهای پر از درختان سبز به چشم میخورد. درختانی كه سبزی آنها غیرقابل توصیف به نظر میرسید. چند نفر در پشت اولین ردیف درختان قدم میزدند و آواز میخواندند. با دیدن من، چهار زن و مرد از بقیه جدا شدند و به استقبال من آمدند. جوان و شاداب بودند، بدنشان سبك و بیوزن به نظر میرسید و خیلی نرم و سریع حركت میكردند. موهای بلندشان را به زیبایی با گل آراسته بودند.
شكوه و عظمت آنها مرا به لرزه انداخت. لرزهای توام با احساس احترام. مردی كه از دیگران مسنتر و قویتر به نظر میرسید با صدای گوشنوازی گفت (تو در سرزمین مردگان هستی. ما هم مثل تو روی زمین بودیم ولی یك روز به این جا آمدیم.) سپس از من خواست به دستم نگاه كنم. شفاف بود، یعنی میتوانستم آن طرف آن را ببینم. به درختان و چمنزار نگاه كردم. آنها هم شفاف بودند. احساس كردم آن منظره به تدریج برایم آشنا میشود. انگار قبلا هم آن جا را دیده بودم. به خاطر آوردم آن سوی كوهها چیست، سپس با شعف بسیار دریافتم وطن اصلی من همان جاست! من در زمین فقط حكم یك مهمان را داشتم. مهمانی در محیطی نامتجانس. غریبهای بودم و بدون آنكه خود بدانم قلبم برای وطنم میتپید. آهی از سر آسایش كشیدم و با خود گفتم پروردگارا تو را شكر میگویم كه دوباره مرا به خانهام بازگرداندی…
(ینسن) جزییات زیادی از دیدار خود از بهشت در كتاب خود نوشته است. آنجا آنقدر جذاب بود كه دوست داشت تا ابد در آن بماند ولی به او گفته شد (تو هنوز وظایفی در زمین داری و باید برگردی. وقتی كارت تمام شد آن وقت زمان آن است كه به اینجا بازگردی و بمانی.) ینسن كه پیش از آن وجود خدا را انكار میكرد و یك ماتریالیست متعصب بود، پس از بازگشت به زندگی و آن تجربه عجیب به انسانی با ایمان و عارفی بزرگ تبدیل شد. او به (ایداهو) در (پارما) رفت و ازدواج كرد و با كمك پسرانش سنگ خارا استخراج كرد و با آن خانهای برای خود ساخت و به پیكرتراشی پرداخت. او یكی از محترمترین مردم شهر ایداهو بود.
منبع: مجله خانواده سبز