تلفن زنگ زد
گوشی رو بر داشتم ، صدایی نمی آمد
– او… الو؟ گوشی رو قطع کردم
دوباره زنگ زد
– الو؟ چرا حرف نمی زنی؟ … گوشی رو قطع کردم
دوباره زنگ زد
– الو؟ می دونم که تویی مرجان نکنه خجالت می کشی؟ها؟ تازه فهمیدی صبح چه حرفهای چرندی زدی ،آهان؟ … الو ! یه چیزی بگو دیگه….
چند لحظه مکث کردم ، گوشی را گذاشتم.
دوباره زنگ زد
– اشکال نداره خونه زنگ زدی، از شانست زن و بچه ام نیستن… ببین مرجان ! مطمئن باش هیچ کس از ازدواجمون با خبر نمی شه نمی ذارم کتایون و فریما بفهمن! ببین به خدا کتایون اصلا فکرشم نمی کنه ! الو ! اذیت نکن. می دونی من حوصله این بچه بازیها رو ندارم. الو…
گوشی رو گذاشتم. سرمو گرفتم بین دو تا دستام و یه نفس عمیق! به تلفن خیره موندم. منتظر بودم دوباره زنگ بزنه.
صدای انداختن کلید تو قفل و باز شدن در اومد. کتایون!
– چیه ؟ کنار تلفنی؟!
گفتم :هیچی چطور زود اومدی؟
– لبخند زد و گفت ای کلک تو نمی دونی؟
– چی رو؟
– حالا ولش، خلاصه می فهمی!
تلفن زنگ رد.
دستم رو گوشی مونده بود . کتایون گفت بردار دیگه . تنم سرد شده بود .
-الو؟
صدای فریما بود آرامشمو به دست آوردم ،
کتایون پرسید : کیه؟
– فریمااست
کتایون تلفن رو گذاشت رو آی فون گفت: 1،2،3، حالا تولدت مبارک.
کتایون خندید و گفت حالا فهمیدی ؟ بهش فحشی که ندادی؟
فریما گفت کاش فحش می داد اما بابا صبور تر از این حرفاست!
کتایون خندید:
از شیطونیهای فریماه است دیگه.
پرسیدم : چی؟
– همین تلفن بازیها دیگه!
فریما تلفن رو قطع کرده بود!
صدای بوق آزاد تلفن فضای اتاق و پر کرده بود.