___________________________________________________________________
___________________________________________________________________
خاطراتی از امیر سرتیپ دوم خلبان محمود بابایی
ضرب شست هوانیروز به ستون زرهی عراق
به خاطر دارم در یکی از ماموریت های روزهای نخست جنگ، برای عقب راندن نیروهای دشمن که حد فاصل قصرشیرین تا سرپل ذهاب جلو آمده بودند وارد منطقه شدیم. دشمن با ستون بسیار عظیمی که شامل ادوات زرهی، خودرویی و پرسنلی بود به طول دو کیلومتر در جاده به راحتی در حال حرکت بود. آنها از قصر شیرین وارد خاکمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسیر مشخصی پیشروی می کردند. عشایر منطقه اطلاعاتی را درباره این جابه جایی به ما دادند. وقتی ما به منطقه رسیدیم احمد [شهید احمد کشوری]گفت: “نباید ساکت باشیم و هر طور شده بچه ها باید جلوی پیشروی آنها را بگیریم”. ما با سه بالگرد کبرا و یک بالگرد ترابری از آشیانه به سمت منطقه پرواز کردیم ، درحالی که هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم و نمی دانستیم باید از کدام محور، وارد منطقه شویم ما تا نزدیکی های ستون دشمن پیش رفتیم و از پهلو با ستون آنها مواجه شدیم . وحشت کردیم که چرا تا این حد، جلو آمده اند و کسی جلودارشان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فکر کردیم در اطراف ستون ، تیم های گشت گذاشته اند چون وقتی ستون بخواهد به منطقه ناشناسی حرکت کند تیم گشت در اطراف می گذارند که از جایی ضربه نخورند. ما تا هفتصد متری ستون جلو رفتیم و شناسایی کامل را انجام دادیم. احمد در یک لحظه به عنوان لیدر (فرمانده) تیم گفت: بچه ها اواخر ستون را بزنید که اینها مشکوک بشوند و همهمه ای بین آنها بیفتد و وقتی سرشان شلوغ شد روی آنها اجرای آتش کنیم. بالگرد خلبان سراوانی به موشک تاو مجهز بود. ایشان با تیزبینی خود اول و آخر ستون را مورد هدف موشک های خود قرار داد. ستون نظامی دشمن در جا سنکوپ کرد و ما هر چه مهمات داشتیم روی سر ستون ریختم و وقتی این تصمیم را احمد گرفت که دشمن را در محاصره بگیرد وبه سروته دشمن آسیب بزند همه فهمیدند که فقط با این شیوه می توانند آن همه نیروی دشمن را نابود کنند. بالگردهای کبرا مانور می دادند و حمله می کردند و بر سر دشمن آتش می ریختند و تیراندازی های دشمن ، سرگردان مانده بودند که این چه شبیخونی است که از هوانیروز خورده اند . وقتی تیم آتش و گروه پروازی احمد به منطقه برگشتند غوغایی در منطقه شده بود. ستونی که هیچ کس حریفشان نمی شد و می خواستند به قلب ایران بزنند زمین گیر شده بود و این ضربه را از خوشفکری احمد خورده بود. نیروهای دشمن پس از این شکست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشینی کنند و از مرز خارج شوند. این یکی از عملیات های موفقیت آمیز هوانیروز بود که انصافا افتخار می کنم دراین یگان خدمت کردم.
شلیک موشک ماوریک از بالگرد کبرا
در دو پرواز از پروازهایی که در جریان عملیات الی بیتالمقدس داشتم شهید تفضلی و کمک خلبانش شهید رادفر تیم آتش شماره دو بودند. در پرواز نخست برای پشتیبانی نزدیک از نیروهای سپاه، 2فروند کبرا به همراه بالگرد «رسکیو» به هدایت یکی از خلبانان شجاع 214 به نام مصیبی وارد منطقه شدیم. در تیم آتش ما من لیدر بودم و موشک تاو داشتم و شهید تفضلی در کبرای شماره دو، موشک «ماوریک» حمل میکرد. موشک ماوریک اسلحه گردن کلفتی بود که اصلا برای هواپیمای F4 فانتوم طراحی شده بود اما با بهسازی و اصلاحاتی که توسط متخصصان جهاد خودکفایی صورت گرفت بالگرد کبرا هم توانایی شلیک آن را پیدا کرده بود.
باتوجه به شکلگیری جدید خطوط نبرد در ابتدا چندین گردش برای شناسایی خط کردیم و با دیدن آرایش منظم بچههای سپاه در خط خودی و آرایش تانکهای دشمن روبه روی آنها به راحتی نیروهای خودی و دشمن را تشخیص دادیم. در گردش آخری که به منظور شناسایی انجام دادیم به آرایش دشمن دقیق شدم. دشمن به طرز اعجاب انگیز و سنگینی رو به روی نیروهای ما حالت تهاجمی گرفته بود که نشان از پاتک قریب الوقوع آنها داشت. این را هم بگویم انصافا عراقیها در پاتک ها بسیار مؤثر و سنگین عمل میکردند. در این صحنه تانکهای جلوی آرایش خطی گرفته و پشت سر آنها در قلب این چیدمان تانک های بسیار زیادی تجمع کرده و آماده پیشروی بودند.
همین که خواستم به تفضلی تجمع تانک ها را اطلاع بدهم، تفضلی روی رادیو آمد و گفت: منو داشته باش! میرم بالا! گفتم: کجا می ری؟ بیا پایین می زننت! گفت: محمود داشته باش منو! باید بزنمشون! ناگفته نماند تانکهای عراقی هم بیکار نبودند و آتش گلوله مستقیم خود را متوجه ما میکردند و من از رو به رو دقیقا لهیب آتشی که مرتب از دهانه لوله تانک ها بیرون میآمد را مشاهده میکردم. همچنان که به دور زدن و ریختن آتش بر روی یگانهای عراقی برای خفه کردن موقت آتششان مشغول بودم در رادیو فریاد می زدم که تفضلی بالا نرو! بیا پایین! در همین گیر و دار بود که ناگهان موشک زیر غلاف محل نصب بالگرد تفضلی رها شد و راکتش روشن شد.
ماوریک آنقدر بزرگ بود که بچهها به شوخی به این موشک میگفتند آب گرم کن. موشک مزبور با بهرهگیری از هدایت تلویزیونی دقت فوق العادهای داشت و الحق موشک کارآمدی بود. در لحظهای که تفضلی شروع به اوجگیری کرد تمام نیروهای خودی که به نحوی ما را در دید خود داشتند به علاوه بچههای سپاه که نزدیک ما بودند در جای خود میخکوب شده و همگی تماشا میکردند که تفضلی میخواهد چه کار کند من هم علاوه بر ریختن آتش روی سر دشمن یک چشمم به تفضلی بود تا خدای ناکرده اتفاقی برایش نیفتد. پس از رها شدن در خط سیر مستقیم در یک چشم به هم زدن موشک ماوریک از ما دور شد و پس از طی حدود 4 مایل یک باره اوج گرفت و مستقیم و به لطف پروردگار دقیق به قلب مرکز تجمع تانک ها برخورد کرد.
در خط مقدم عراقیها محشری به پا شد. با انفجار ماوریک برجک تانک بود که به آسمان میرفت. از دو موشک ماوریکی که توسط هوانیروز در عملیات الی بیتالمقدس شلیک شد یکی همین موشک شلیک شده توسط شهید والامقام تفضلی بود. زیبایی و لذت این صحنه آنقدر زیاد است که زبان از پس توصیفیش برنمیآید! با برخورد ماوریک به قلب دشمن ورق برگشت و عراقیها که آماده پاتک بودند حالا گیج و منگ از ضربه وارده واقعا مستأصل و درمانده شدند.
از سوی دیگر همزمان با اوج گیری تفضلی یکی از نیروهای سپاه در حال فیلمبرداری از این صحنه بود. چند روز بعد تعدادی از بچههای سپاه به مقر ما آمدند و فیلم را تحویل ما دادند و دیدم که صحنه شلیک ماوریک به سمت عراقیها با جزییات بسیار خوبی فیلمبرداری شده و جالب اینکه تا مدت زیادی تیتراژ اخبار سراسری تلویزیون، همین شلیک موشک توسط تفضلی بود.
همان شب بچههای سپاه که در آن محور عمل میکردند با به هم ریختن سازمان رزم دشمن به خط مقدم عراقیها زدند و با تصرف آن منطقه تعداد زیادی اسیر از دشمن گرفتند. وقتی این اسرا به عقب تخلیه شدند معلوم شد که از گوش تعداد زیادی از آنها خون جاری شده! زمانی که علت را از آنها جویا شدند آنها گفتند: موج انفجار موشکی که به سمت تانک ها شلیک کردید، پرده گوشمان را پاره کرده برای بچههای سپاه خیلی جالب بود که بدانند ما چه موشکی به سمت دشمن پرتاب کرده بودیم.
تفضلی و رادفر، آسمانی شدند
در پرواز دوم که با این دو عزیز داشتیم، باد شدید منطقه را فرا گرفته بود. نقطهای که به ما برای انهدام تانکهای دشمن داده بودند در شمال خرمشهر بود. به همراه بالگرد 214 رسکیو عازم منطقه شدیم و پس از مشخص شدن خط خودی و دشمن، با هم هماهنگ کردیم که چطور تانک ها را بزنیم. بر اساس برنامه ابتدا باید من گردش و تانک شکار میکردم. در این گونه مواقع خلبان باید یک چشمش به هدف باشد و یک چشمش به بالگرد کبرای همراه تا در شلوغی میدان نبرد به هم برخورد نکنند.
باقری کمک خلبان بالگرد ما که در شلیک تاو مهارت بسیار بالایی داشت همواره قبل از شلیک «بسم الله» میگفت. بالگرد را در راستای یکی از تانکهای دشمن قرار دادم و به باقری اعلام آمادگی کردم همین که باقری بسم الله گفت و خواستیم موشک را شلیک کنیم ناگهان دیدم بالگرد تفضلی در حال چرخیدن به دور خودش است.
من حدود 10 متر جلوتر از تفضلی بودم متأسفانه موشکی به دم کبرای وی برخورد کرد و بالگرد بدون دم به شدت به دور خود چرخیدن و با مخازن پر از سوخت و مهمات فراوان به زمین برخورد کرد و بلافاصله آتش گرفت.
با دیدن این صحنه به سرعت شلیک موشک را عقیم گذاشته و با درخواست از خلبان «مسیبی» که با فاصله کمی از ما پرواز میکرد خواستم سریعا خود را به محل سقوط برساند. همین که گرد و خاک ناشی از برخورد بالگرد کبرای تفضلی و رادفر و سپس لهیب آتش به آسمان رفت هجمه آتش عراقیها متوجه محل سقوط بالگرد شد. همزمان دو دستگاه تانک و یک خودروی جیپ برای به اسارت گرفتن خلبانان بالگرد ما راهی محل سقوط شدند. دیدن صحنه سوختن دوستان هم رزمم و منفجر شدن بالگرد چنان خشم و اندوهی را بر من غالب کرد که توصیفش مشکل است. بلافاصله به سمت دشمن گردش کردم و حساب دوتانک و جیپ عراقی را رسیدم و به سرعت به محل سقوط بازگشتم. بالگرد رسکیو در فاصله دوری از کبرای سانحه دیده به زمین نشسته بود و خلبان فرجی، کروچیف بالگرد رسکیو یا به اصطلاح رسکیو من در حال دویدن به سمت کبرا. همزمان که فرجی به سمت کبرا میدوید دیدم یک نفر با لباس سیاه در کنار بالگرد ایستاده است. این شخص سیاه پوش کسی نبود جز شهید والامقام تفضلی که تمام بدنش در اثر آتش سوزی بالگرد سوخته و جزغاله شده بود. فرجی رفت و تفضلی را بلند کرد وبه درون بالگرد رسکیو برد. فرجی که قبل از ورود به هوانیروز جزو تکاوران هوابرد بود اندامی تنومند و ورزیده داشت و بسیار شجاع بود و در جبهه جنوب خدمات بسیار ارزندهای را به عنوان ناجی خلبانان ارائه داد. من خودم بارها رشادت این دلاور را به چشم دیدم که در عین شدت آتش توپ و خمپاره دشمن از طرفی و آتش سوزی بالگرد و به دام افتادن خلبانان در میان آهن پارههای در حال سوختن از طرف دیگر مردانه و بی مهابا خلبانان سانحه دیده را بیرون میکشید و مثل یک کودک به دوش می انداخت و وارد بالگرد میکرد. در رابطه با تفضلی هم همین اتفاق افتاد و فرجی وی را به درون بالگرد 214 رسکیو منتقل کرد.
من همچنان درحال گردش روی نقطه سانحه بودم و اطراف را زیرنظر داشتم. فرجی را تا بالگرد رسکیو با چشم دنبال کردم و دیدم که وی پس از انتقال تفضلی به بالگرد در کمال تعجب خودش هم سوار شد درب بالگرد را بست و مسیبی از زمین بلند شد. هنوز نمی دانستم که منظور آنها از این کار چیست که دیدم مسیبی به سرعت در حال خروج از منطقه است. رفتم روی رادیو و گفتم: مسیبی کجا میری؟ رادفر مونده! مسیبی گفت: محمودجان! رادفر شهید شده و امیدی به نجاتش نیست! گفتم: یعنی چه شهید شده، دستور میدم برگردید! گفت: نمی شه! خودت که منطقه رو دیدی! وقتی دیدم گوش مسیبی به این حرفها بدهکار نیست با نهایت سرعت به دنبالش رفتم و با جلو زدن از بالگرد رسکیو و گردشی شدید جلوی آنها مسیرشان را قیچی کردم. مسیبی روی رادیو گفت: محمود چی کار میکنی؟ گفتم: دور بزنید و رادفر رو هم برگردونید وگرنه خودم هلی کوپتر تون رو میزنم! این جمله که تمام شد فرجی روی رادیو آمد و گفت: جناب بابایی خدا رادفر و رحمت کنه. رادفر درجا شهید شد و با این شدت آتیش بعیده که جسدش رو هم بتونیم بکشیم بیرون اگر بخوایم وقت مون رو صرف رادفر کنیم شاید نتونیم تفضلی رو هم نجات بدیم! الان رسوندن تفضلی به بیمارستان مهم تره!
اگرچه در شجاعت مسیبی شک نداشتم اما دلبستگی که به رادفر داشتم، دل کندن از او برایم خیلی مشکل بود. با این حال وقتی فرجی این جملات را گفت از نجات رادفر دلسرد شدم و همگی برگشتیم. نصرالله تفضلی بلافاصله به بیمارستانی در تهران منتقل شد اما او هم دو روز پس از سانحه به علت شدت جراحات ناشی از سوختگی به خیل شهدای سرافراز جنگ تحمیلی پیوست.
پایان
______________________________________________________
منابع:
1- روزنامه رسالت، شماره 6240 (19/6/86 ) صفحه 5
2- farsnews.com