داستان اشباح نوشته مریم پناهی
از صحنه ای كه دید قلبش فرو ریخت، پدر دم در خانه داشت او را در ازای یك مشت پول معاوضه میكرد و خریدار پیرمرد شكم گنده ای بود كه با چشمانی هوسباز كه حتی گرد پیری هم چیزی از آتش…
اشباح
تمام تنش میسوخت، انگار میان دیوارهای سنگی محبوسش كرده بودند، صدای باد و صدای غرّش مردی كه در میان صدای باد به زوزه ی گرگ میمانست و صدای به هم خوردن شاخههای درختان كه در میان همهمه گم میشد، سرش را به زحمت چرخاند، چیزی دور سرش میچرخید و میرقصید!
اشباح … اشباح … اشباح …
انگار خواب میدید، سرش سنگین شده بود. صدای جیغ و هیاهوی شاخهها در یك لحظه قطع شد، سفیدی مه را در اطرافش احساس كرد، اما زمین سراسر گل بود و او در میان گلها دست و پا میزد، با صدایی كه حتی خودش هم نمیشنید به گوش مردم شهر فریاد میزد: " كمك، كمكم كنید … شما را به هر آنچه میپرستید كمكم كنید! " سوزش بدن، زوزه ی مرد و صدای باد فریادش را خفه كرده بود.
چشمانش را به آن سمت كه مرد ایستاده بود لغزاند، او را دید كه با چشمانی دریده و خون آلود، لبانی گوشتالو كه كف سفید كشداری از آن تراوش میشد و شلاّق بلندی در دست جلو میآید، خود ابلیس مینمود، یا نه نگهبان جهنم، با همان هیبت و دژخیمی.
زن از ترس قالب تهی كرده، كم مانده بود از شدت وحشت نفسش قطع شود، نالههایش به خس خس تبدیل شده بود، یارای حركت نداشت و احساس میكرد كمی بعد خواهد مرد!
مرد به سراغش آمد، یك قدم مانده بود به او برسد، آن یك قدم را هم برداشت، قصد حمله داشت …
همهمه در یك لحظه خوابید و صدای كرنش اتومبیل گران قیمتی كه سر چهار راه ترمز كرد او را به خود آورد، صداها در گوشش زنگ میزدند، حال خودش را نمیفهمید، حالتی گنگ و از خود بیخود؛
جمعیت اما دور میشد، دورتر و دورتر، كمی بعد دوباره آنها را دید، اشباح سیاه شناور در سفیدی مه، خیلی دیر وقت بود، سرش را از روی پله ی سنگی خانه ی مجللی كه میگفتند از آن یكی از نمایندگان مجلس است بلند كرد، سرش پر از باد شده بود، پر از نكبت بود، از خودش و از تمام آدمهایی كه میشناخت یا حتی نمیشناخت بیزار و منزجر بود.
تك و توك اتومبیلی از آن خیابان رد میشد. مثل یك دلمه ی كلم پیچ خودش را دور ملحفه ای تكه پاره كه تنها دار و ندارش بود، لوله كرده بود، اوایل پاییز بود و هوا سوز داشت، تنش میلرزید.
پلكهایش داشت سقوط میكرد، اما میترسید كه دوباره كابوس ببیند. این كابوس و هزاران كابوس از این بدتر نشخوار هر شبش بود. دیگر از شب ماندن توی خیابان وحشت زده نبود. سالهای زیادی بود كه سنگفرش خیابان نقش قالی زیر پایش و آسمان سقف رنگین خانه اش شده بود و آب و نانش را هوسبازان شهر در ازای مشتی هوس تامین میكرند.
روزی كه به خیابان پا گذاشت، چهارده سال بیشتر نداشت. مادرش مرده بود و پدرش تریاكی شش دانگی بود كه شب و روزش را در بیقولهها سپری میكرد، یك خواهر بزرگتر هم داشت كه پدر او را در قبال چندرغاز برای كلفتی فرستاده بود به یك خانهی بزرگ در شمالی ترین نقطهی شهر و بعد همهی آن كاغذها را صرف آتش زدن زندگی نكبت بارش كرده بود. و حالا بعد از سه سال نوبت او بود كه دستش را در دست یك پیرمرد شست ساله كه بغیر از زن اولش، چهار زن صیغه ای دیگر داشت بگذارد و برای همیشه شر او را از سرش كم كند. همه كاری كرد تا پدر پشیمان شود، به پایش افتاد و تا صبح التماسش كرد، در عوضش مشت و لگد بود كه از پدر پاسخ گرفت. پدرش چند روز بود كه مواد استعمال نكرده بود، گیج گیج بود، نه چیزی میشنید و نه چیزی میفهمید. فردا صبح وقتی كوفته از مشت و لگد دیشب پدر چشم باز كرد، صدای او را شنید كه با كسی حرف میزند، تن خسته و كوفته اش را تا جلوی پنجره كشید. از صحنه ای كه دید قلبش فرو ریخت، پدر دم در خانه داشت او را در ازای یك مشت پول معاوضه میكرد و خریدار پیرمرد شكم گنده ای بود كه با چشمانی هوسباز كه حتی گرد پیری هم چیزی از آتش شهوتش كم نكرده بود، به داخل خانه سرك میكشید.
پدر در حالی كه از شدت خماری روی پا بند نبود، با عزّت و احترام او را به خانه راهنمایی كرد. دخترك تنها كاری كه توانست انجام دهد این بود كه چادر كهنه و رنگ و رو رفته اش را به سر كند تا تمام آنچه از زیبایی و جوانی نصیب داشت زیر آن مدفون كند، درست مثل آرزویی كه برای همیشه حفر شود!
مرد با دیدن دخترك لبخندی موذی و برنده روی لبان كلفت و قاچ قاچش نشست، چرا كه خوب میدانست در این معاملهی پر سود چه كالای گران قیمتی نصیبش شده …
صورت دخترك گرگرفت و گونه ی برجسته اش سرخ شد، چشمان معصومش آبستن اشك شد، ولی غم راه گلویش را مسدود كرده بود. احساس نفرت سراسر وجودش را پر كرد، اما راه گریزی نداشت، پدر دستش را در دست پیرمرد گذاشت و او را روانهی ماتم سرا كرد؛ پیرمرد پشت فرمان وانت نیسان قدیمیاش نشست، شكم ورقلمبیده اش به قدری بزرگ بود كه به زور پشت فرمان جا گرفت و دخترك مثل نوعروسان بخت برگشته با چادر كهنه و سیاهی كه همرنگ بختش بود، مات و مبهوت از بازی سرنوشت كنار دست داماد نشست.
ماشین كه حركت كرد، تصویر پدر را در آیینه ی بغل دید كه در هم شكست، مثل یك چینی شكسته و خرد شده و بعد در هجوم سایهها متلاشی شد، و از همان وقت بود كه "پدر" دیگر هیچ معنایی را در ذهن او متبادر نكرد و او برای همیشه این واژه را فراموش كرد.
هنوز مسافتی نرفته بودند كه مرد ماشین را متوقف كرد، هنوز همان خندهی موذی را به لب داشت، بی هیچ حرفی رفت و تمام درها را پشت سرش قفل كرد. وقتی برگشت یك مشت خرت و پرت زده بود زیر بغلش كه معلوم بود خرید عروسی اش است، چند خیابان جلوتر او را پیش یك محضر دار آشنا برد، یك بسته اسكناس روی میز گذاشت و حاج آقا صیغهی محرمیت را جاری كرد!
شب سیاه و تاری بود، چشمان پر اشك دخترك قلب پیرمرد را به رحم نمیآورد، تنش هنوز از ضرب دستان پدر درد آلود بود كه گرفتار دستان خشن و بازیگوش پیرمرد شد، راه فراری نبود و تا صبح هم راه درازی مانده بود …
خروس خوان بین گرگ و میش هوا، كه صدای نعرهی خرناسهی پیرمرد تمام فضای اتاق را پر كرده بود، دامن لگدمال شده اش را به همراه چادر كهنه و تمام پولی كه در جیب پیرمرد بود، برداشت و به سمت سرنوشتی نامعلوم راهی شد…
حالا پس از گذشت این همه سال و دردی كه سراسر وجودش را پر كرده بود، در بیداری هم آن اشباح را میدید. مه سفیدی همه جا را پر كرده بود و باز صدای همهمه به گوش میرسید.
دلش میخواست اینبار به جای آن اشباح سیاه و آن مرد جهنمی، شبه نورانی یك زن پاك از جنس خودش را ببیند كه برای او بال پرواز به ارمغان میآورد؛ ولی باز هم اشباح سیاه بودند كه او را در خود میفشردند، و آنقدر او را فشردند كه گفت: "اینبار خواهم مرد!"
كم كم صبح شد، اشباح ناپدید شدند. مردم از خانههاشان به بیرون سرازیر میشدند. خیابان شلوغ شد. چند سرباز با باتومیكه در دست داشتند، او را از جلوی در خانهی مرد سرشناس شهر دور كردند، مثل مگسی كه از روی شیرینی میپرانند.
ضعف شدیدی بر بدنش چیره شده بود. ضعف از پیری و سوءهاضمه ناتوان و خمیده اش كرده بود. جمعیت او را به جلو هل میداد و او بی هدف با نگاهی كه در نور صبحگاهی رنگ میباخت اطرافش را مینگریست و پیش میرفت، كمیجلوتر ته ماندهی سیگار روشنی را از كف خیابان برداشت، چند پك زد و دود آنرا قیلاج قیلاج در هوا نقاشی كرد، دیگر یارای ایستادن نداشت، خودش را به گوشهی دیواری رساند. همانجا كنار دیوار چمباتمه زد و بی حركت ماند. صدای ضربان قلب خسته اش را میشنید كه مثل یك ساعت زنگ زدهی قدیمی كار میكرد، صدا هر بار كندتر و كندتر و ضعیفتر و ضعیفتر میشد، تا اینكه؛ سكوت! …
سیگار مصرف شده از گوشهی لب ورم كرده اش به زمین افتاد و او مات و بی حركت به سنگفرش كف خیابان زل زد! رهگذران سكههای پنج تومانی و ده تومانی به دامانش میریختند، آنها نمیدانستند كه اشباح او را با خود برده اند …