ننا همیشه از نبود پدرش رنج می برد …وضع خواهرش جولیا ار اون بدتر بود…
آخه همه فکر می کردن اون بچه ی یه رابطه ی نامشروعه.
ومادر هم دربرابر تحقیرای دیگران وعلی الخصوص مادربزرگ کمرش خم شده بود
اما با این وجود همیشه
از جولیا دفاع می کرد.شب هنگام وقتی ننا از دانشگاه اومده بود
به همراه مادرش اشکای خواهر کوچولوشو پاک کرد و هر سه دستاشونو به
سمت آسمون بلند کردن
وبا هم این دعارو کردن:خدایا ما میدونیم فرشتمون
یه روزی میاد و زندگیمونو زیبا می کنه…
امیدواریم خیلی زود بیاد…الهی آمین
در همون لحظه یه جوون پنجره ی اتاقشو که دقیقا روبه روی پنجره ی اتاق جولی
بود باز کرد و اونارودید…
اون سه متوجه نشدند که چقدرزود دعاشون مستجاب شد
از اون روز نیک وارد زندگیه اونا شد…نیک شده بود مرحم راز سوفی…
و کاری کرده بود که همه شیفتش شده بودن…
ازاون روز قیافه ی ننا دیگه عبوس نبود…
اون یاد گرفته بود بخنده…
و اینو مدیون نیک بود…کم کم عشق نیک توی دلش جاباز کرد…
یه روز ننا تصمیم گرفت درمورد این عشق ب انیک صحبت کنه
صبح جیمز که از خیلی پیشترها شیفته ی ننا بود اون رو دید اون می خواست
به ننا بگه چقدر دوستش داره
و ننا که نیاز به دردو دل داشت نتونست جلوی خودشو بگیره
و همه چیزو به جیمز گفت…
تا اسم نیک اومد گرد غم به چهره ی جیمز نشست…
شب هنگام ننا … بادسته گلی که جیمز براش گرفته بود به خونه ی نیک رفت…
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه عکس نیکو با یه دخترخیلی زیبا که لباس
عروس به تن داشت دید…
از نیک پرسید این کیه؟؟؟و نیک باحرفاش کاخ آرزوهای ننا رو روی سرش خراب کرد…
نیک گفت:
اینو می گی…اوه معذرت می خوام ننا نمی دونم چرا
تا به حال درمورد همسرعزیزم باهات حرفی نزدم …
این جورجیا همسر زیبا و مهربونمه…میدونی ما باهم یه دعوای اساسی
کردیم واون قهر کرد
و از نیویورک اومد اینجا…منم بعد یه مدت متوجه شدم بدون
اون نمیتونم یه ثانیه دووم بیارم…
اوه ننا اینا چیه ؟؟؟داری گریه می کنی؟؟؟من حرف بدی زدم؟؟؟
ننا درحالی که به خودش ناسزا می گفت اونجا رو ترک کرد…
هوا هم مثل ننا بارونی بود…از اون طرف جیمز هم داشت اشک می ریخت
و به نیک غبطه می خورد…
و ناگهان نیک در آغوش مادرش شروع کرد به ضجه زدن…
ازاون روز نیک سعی کرد به جیمز نزدیک بشه …
اون تمام کارا و چیزایی که ننا دوست داشتو به جیمز گفت.
چندهفته بعد ننا احساس کرد عشق واقعیشو پیداکرده…
جیمز ازاینکه تونسته بود دل ننارو بدست بیاره
هر روز هزاران بار از نیک تشکر می کرد.و همیشه
برای اون و همسرش آرزوی خوشبختی می کرد.
جیمز دلو به دریا زد و از ننا خواستگاری کرد…اما ننا همواره دچار شک و تردید بود…
اینبار بازم نیک بود که به داد جیمز رسید و ننارو توجیه کرد که باید
به ندای قلبش گوش بده :
برای گفتن دوستت دارم همیشه وقت نداری پس بهش بگو اونقدر دوستش داری که
بتونی باهاش زندگیه جدیدی رو شروع کنی…شاید دیگه فردایی نباشه!!!
همون روز یه نامه از پدرننا رسید …و سوفی با مادربزرگ یه
دعوای اساسی به خاطر جولیا کرد…
مادربزرگ علت تمام بدبختی هارو وجود نحس جولیا میدونست
چون یه بچه ی نامشروع بود…
ومادر از جولیا که درآغوشش اشک می ریخت دفاع می کرد…
بازم سرو کله ی فرشته پیداشد…
و مادربزرگو باگفتن واقعیت متعجب کرد: درست10سال پیش سوفی متوجه شد
پسرتو رابطه ی نامشروعی داشته…
وبدتر از اون بچه ای هم ازاین رابطه داره…پسربزدل توبا کمال
وقاحت این بچه رو به این زن سپرد…
زنی که سالها تحقیرش کردی… پسرت ازهمون روز ناپدید شد…
میدونی چرا؟؟؟
چون نمیتونست تو چشمای این زن نگاه کنه.واین زن توی این سالها داشت
تاوان گناه پسر تورو میداد.
این هم نامه ی پسرت …اگه حرفامو قبول نداری بخونش…
مادربزرگ شوکه شده بود.
ننا شب هنگام به کلیسا رفت وباکمال تعجب جیمزرو دید بایک حلقه…
چندهفته بعد وقتی ننا وجیمز درحال خرید بودن همسر نیکو برای اولین باردیدن…اما…
بایک مرد ناشناس.اونها شروع به صحبت باهم کردند .وقتی حرف نیک شد مرد گفت:
اوه نیک …
قدر سلامتیمونو باید بدونیم…اصلا دوست ندارم جای نیک باشم …
میدونید که 3 روزه بستریه؟؟؟
همسرمن دکتر معالجش هست.خیلی حالش وخیمه…
اون قلب دیگه براش قلب نمیشه…
دکترا ازش قطع امیدکردن…
ننا و جیمز خشکشون زده بود…توی بیمارستان نیک درحالی که اشک می ریخت
به مادرش می گفت:
چطوری می تونستم بااین قلب بیمار…بااین عمر کوتاهم زندگیشو نابود کنم…
اون تموم دنیای من بود…
نمیتونستم خراب شدن دنیامو ببینم…جیمز اونو خیلی دوست داره
حتی شاید بیشترازمن…
همین که خوشبخته برای من کافیه…
ننا وجیمز وارد شدن…نیک تنها تونست اینو بگه:call ho naa ho(شایددیگه فردایی نباشه)
اون حقیقتا یک فرشته بود.
♥ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی
و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.