آقاکیوان کلید را توی در چرخاند و سلامی گفت، تند تند لباسهایش را عوض کرد و گفت:
– ستاره! امروز بالاخره تونستیم همه کارهای مهسا رو انجام بدیم، کارتهای عروسیاش رو هم پخش کردیم، قرارهای آرایشگاه و ماشین و عکاس و فیلمبردار رو یه بار دیگه چک کردیم. ایشاا… اگه مشکلی پیش نیاد جمعه به خیر و خوشی این دختر میره سر خونه و زندگیش، خدا رحمت کنه باباش رو، چه مرد نازنینی بود، تا زنده بود ما که هیچ کاری براش نکردیم…
آقا کیوان توی بانک کار میکرد، مرد جاافتاده و مهربانی بود اما هروقت کار و برنامهای داشت، تا انجامش نمیداد، نمیتوانست آرام بگیرد. میگفت بیست سال صندوقداری بانک آدم رو از تک و تا میاندازه اما باعث میشه حواست به همه چی باشه و بدونی هر کاری رو کی انجام بدی و از کنار هیچ چیزی هم به سادگی نگذری. با آنکه سن و سالی را گذرانده بود اما هنوز هم رفیقباز بود، البته سرش توی زندگی خودش بود اما با چند نفر از همکارها و دوستان قدیمی رابطه خیلی خوب و عمیقی داشت. شاید به همین دلیل بود که بعد از آن تصادف وحشتناک توی جاده قم – تهران و فوت آقای خلیلی هنوز که هنوز بود صبحها تا مینشست روی صندلیاش توی بانک، برای او فاتحهای میخواند و امکان نداشت جمعه به جمعه سر خاک مادرش و او نرود. بعد از فوت آقای خلیلی، تمام سعیاش را میکرد تا دخترش مهسا احساس بیپدری نکند، از سه ماه پیش که موضوع خواستگاری او پیش آمد، تمام تلاشش را کرد که در حق او پدری کند، حتی توی مراسم خواستگاری همه او را عمو صدا میزدند و خانواده داماد خبر نداشت او تنها همکار پدر مهسا بوده است. با آنکه خودش کارمند بود و حقوق چندانی نمیگرفت ولی به هر دری زد تا چیزی کم و کسر نباشد، احساس میکرد که دختر خودش را دارد شوهر میدهد. مهسا فقط یک سال از مینو دخترش بزرگتر بود.
– مامان! مامان! این جورابهای من کجاست؟ دیروز گذاشتم زیر کاناپه!
– آخه دختر زیر کاناپه هم شد جا؟
مرتضی همانطور که نشسته بود پشت میز کامپیوتر با لحن مضحکی گفت:
– یه عمل جراحی از جارو برقی بکن ببین مامان نداده جارو برقی بخوره! آخه بعد از خوردن کارتهای اینترنت من یه هفتهای میشه چیزی نخورده!
زن تند تند داشت آشپزخانه را مرتب میکرد، حالا دم مهمانی انگار تازه یادش افتاده بود باید میز نهارخوری را دستمال بکشد.
– ستاره! بسه دیگه، از بس اون میز رو دستمال کشیدی رنگش رفته، یادمه وقتی خریدیم رنگش قهوهای سوخته بود حالا دو ماه نشده عین دندون سفید شده! ول کن بجنب بریم. الان ملت میرن، اونوقت ما وقتی میرسیم که شام رو خوردن، زشته زن!
– واسه شام زشته یا واسه اینکه دیر برسیم؟ عزیز من! ما چه باشیم و چه نباشیم اونا جشن خودشون رو میگیرن، فکر میکنی اگه دیر برسیم، خانوادهها میگن حضار محترم! به دلیل دیر رسیدن آقا کیوان و خانواده و عیال مربوطه فعلا کسی نامردی نکنه و دست به شیرینیها نزنه؟! تو که کم و کسر نذاشتی، والا اگه بابای مرحومش هم بود اندازه تو حرص و جوش نمیخورد. چشم! چشم! الان آماده میشیم.
مرد کلافه شده بود، نیم ساعتی میشد لباسهایش را پوشیده بود. هشت بار جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود و با ماشین اصلاح دو بار صورتش را مرتب کرده بود. برای همین طاقت نیاورد و ادامه داد:
– ستاره خانوم! ما که قرار نیست بریم سفر قندهار یا جنگ چالدران! دو ساعت میریم و برمیگردیم، اونوقت تا صبح بشین خونهتکونی کن، اصلا من نمیدونم چرا شما زنا همین که پای مهمونی و سفر رفتن میشه شروع میکنین به خونهتکونی؟ مگه باقی روزا رو ازتون گرفتن؟! خانومم! عزیزم! تو که میدونی…
حرفش را قطع کرد، یکباره همه خاطرات گذشته از جلوی چشمهایش گذشت، افسوس خورد که چرا امشب محمود در جشن عروسی دخترش نیست و…
مینو در حالی که داشت شالش را مرتب میکرد، توی آشپرخانه آمد و گفت:
– مامان! این شال صورتیه خوبه یا اون سبزه؟
– همین خوبه مامان، بیشتر بهت میاد، سبزه یه خورده از مد افتاده است.
مرتضی باز نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت:
– اتفاقا همون سبزه بیشتر بهش میاد، آدم یاد قورباغه سبز میافته و کلی صفا میکنه، پلنگ صورتی دیگه از مد افتاده مامان! این روزا با کامپیوتر کی میره تو غار!
– مامان! یه چیزی بهش بگو. دیگه داره کفر منو درمییاره، دیروز باران دوستم میگفت کلاغها کی تو سر داداش مرتضات تخم میذارن بیایم ببینیم؟! خدایی این مدل موست كه مرتضی داره، فکر کنم تمام بالش و متکاهاش رو با این ژل موش چرب كرده. بودنش تو آپارتمان بدآموزی داره واسه بچهها! کاش میشد پلیس یه روز بگیرتش و یه چهارراه بزنه وسط سرش! آخه تو که تیپ زدنت آدم رو یاد قبرستون میاندازه نظر دادنت چیه؟
– تیپ زدن من؟! برو بابا! موهای من هر مدلی باشه از کارای تو بهتره که یه خرس دو متری رو آویزون میکنی به گوشی موبایلت و یه خرگوش سه کیلویی زشت رو به کولهپشتیات! یه روز سازمان محیطزیست دستگیرت میکنه به جرم شکار غیر مجاز!
مرد که کلافهتر از همیشه کانالهای تلویزیون را عوض میکرد از همان جا داد زد:
– بسه بچهها! بسه دیگه! میخوایم بریم جشن عروسی! باز شما دو تا مثل موش و گربه افتادید به جون هم؟ ستاره! ستاره! زود باش زن! اونا واسه شام ما رو دعوت کردن، ننوشتن تو کارتشون که صبحونه هم میدن. عجله کن دیگه…
– وای از دست تو مرد! چقدر عجولی؟! دندون رو جیگر بذار، نمیمیری از گرسنگی، تازه من هنوز آرایش نکردم…
صدای صفحه کلید کامپیوتر مرتضی توی اتاق پیچیده بود، تند تند تایپ میکرد، از همان جا گفت:
– بابا شما که افتادی تو کار خیر دیگه کوتاهی نکن! تا تنور داغه نون رو بچسبون! بالاخره چشم امید جوونهای فامیل به کارای خیر شماست.
– آره! چشم امید جوونهای فامیل هستم، اما ما تو فامیلمون پسر دمبخت نداریم، که اگه هم داشتیم حتما خودشون اونقدر عرضه داشتن که بعد از خدمت سربازی به جای رایت سیدی واسه این و اون و چت کردن، پاشن برن دنبال کار!
– متشکرم بابا! همیشه این محبتهای شما باعث افتخار منه! باز خوب شد به صورت مستقیم منظورتون من نبودم!
مرتضی و مینو از بچگی با هم کلکل میکردند. اصلا برایشان یه تفریح شده بود، وقتی حال یکی خراب بود اون یکی به دادش میرسید و با شوخی و مسخرهبازی نمیذاشت خیلی توی خودش بره. از سه ماه پیش که سربازی مرتضی تموم شده بود و نشسته بود توی خانه، ترم دوم مینو شروع شده بود و میرفت دانشگاه. برای همین فرصت چندانی برای شیطنت نداشتند، شبها هم مرتضی هدفون میگذاشت و میچسبید به کامپیوترش و با کسی حرف نمیزد. میگفت دارد خودش را برای امتحان کاردانی به کارشناسی آماده میکند. اما درس نمیخواند و بیشتر وقتش را به وبگردی و چت کردن میپرداخت. به مینو میگفت توی خدمت عقده شده بود برام که یه کامپیوتر داشته باشم، اما نمیشد. توی مرز خیلی اوقات برق هم نداشتیم چه برسه به این خیالات.
– مرتضی! مرتضی! تو آمادهای مامان؟
– آره مامان! مرتضی آماده است، فکر کنم با این تیپی که زده، موردتوجه همه بشه و هیچکس حتی یه لحظه هم عروس و دوماد رو نگاه نکنه، زیر پیراهن سفید با پیژامه آبی راهراه تیپ باحالیه واسه عروسی!
– اتفاقا 68 درصد باهات موافقم مینو! با همین تیپ مییام، ملت یه حالی بکنن.
– مرتضی!
– چیه بابا؟
– حالا که مامانت میخواد به سلامتی دو ساعت دیگه راه بیفته، تو چرا نمیجنبی؟ نکنه میخوای کلی هم منتظر تو باشیم، پاشو لباس مرتب بپوش، من آبرو دارم پیش دوستا و همکارام. نری اون لباسهای جلف رو بپوشی، مرد گنده رفته سی سانتیمتر لباس خریده میگه تیشرته! اون رو تن یه بچه دو ماهه هم بکنی تنش میافته بیرون!
مینو ریز ریز میخندید. مرتضی سرش را تکان داد و از جایش بلند شد، همانطور که چشمش به مانیتور بود، دستش را دراز کرد و از توی کمد پیراهن رسمی و چروکی را بیرون آورد.
– مرتضی! میخوای اینو تنت کنی؟ خدایی برو یه گونی بپوش از این بهتره، پاشو اتوش کن.
– ول کن بابا! حسش نیست! تازه شبه کی میبینه که این یه خورده اتو نداره.
– این پیرهن انگار از چرخ گوشت رد شده اون وقت تو میگی یه خورده اتو نداره؟
– این چیزیش نیست، دیشب که با سامان بیرون بودم و دیر اومدم خونه، حال نداشتم لباس عوض کنم با همین خوابیدم!
تلفن زنگ زد. مرد از جایش بلند شد و نگاهی به شماره کرد.
– مرتضی! فکر کنم با تو کار دارن، هر کی بود نیفتی تو رو دربایستی، یا باهاش قرار بذاری بری بیرون، بگو که داری میری عروسی!
مرتضی گوشی را برداشت، شاهین بود. چند کلمهای با هم حرف زدند. بعد گفت:
– بابا! فردا ماشین رو میشه بهم قرض بدی؟
– واسه چی؟ باز قراره بری شمال و ماشین رو قوطی کنی برگردی؟
– نه! شاهین میگه فصل گلابگیریه تو کاشان، میخوایم با بچهها بریم.
مینو فوری شیطنت کرد و گفت:
– اگه اینطوره، بابا ما هم قراره از طرف دانشگاه بریم اردوی اصفهان واسه دیدن عالیقاپو، من از اتوبوس خوشم نمیآد، ماشین رو بده پشت سر اتوبوس، من و دو، سه تا از دوستام بریم.
– مگه عروس میبرید اصفهان؟! یه جوری میگه اردو انگار ما اردو نرفتهایم، مگه دانشگاه میذاره شما با ماشین شخصی برید؟ تازه تو كارت سوخت ما فقط یك قلوپ بنزینه!
مرد تلویزیون را خاموش کرد و گفت:
– بیخودی کلکل نکنید، ماشین رو به هیچ كدومتون نمیدم، فردا قراره ببرمش تعمیرگاه.
مرتضی میدانست که وقتی بابا نه بیاورد توی کار، دیگر اصرار فایدهای ندارد، برای همین زیر لب گفت:
– بابا یه پیشنهاد دارم، ماشین رو ببر تعمیرگاه، بگو نگه دارید اینجا تا وقتی پسرم ماشین بخره! اینجوری هم خیال شما راحته هم من!
زن از اتاق بیرون آمد و گفت: من حاضرم. دیدی هی غرغر میکردی؟ سه ثانیه حاضر شدم.
– بله! البته سه ثانیه و دو ساعت و چهل دقیقه هم روش! زود باشید بچهها دیرمون شد.
– بابا! تو ماشین صندلی جا میشه؟
– صندلی واسه چی مینو؟ بابا دوستای ما اینقدرها که شما فکر میکنید بیکلاس نیستن، خودم رفتم تالار رو دیدم، زیلو که نمینذازن كف تالار، صندلی دارن اونجا!
– نه بابا! آخه مرتضی چسبیده به صندلی کامپیوترش، بعید میدونم بشه بدون صندلی اون رو برد تو ماشین!
مرد بیحوصله و کلافهتر از همیشه در اتاق مرتضی را باز کرد، او مثل همیشه هدفون را چسبانده بود روی گوششهایش و زل زده بود به مانیتور، انگار نه انگار که برای رفتن برنامهای داشته باشد.
– پسر پاشو دیگه! به جای اینکه بری ماشین رو روشن کنی، نشستی پای کامپیوترت؟ تازه هنوز این پیژامه مسخره پاته؟
مرتضی سریع از جایش بلند شد و شروع کرد به لباس پوشیدن. بعد جوری که صدایش را فقط مینو شنید، گفت:
– حالا كه وقت داریم؟ من میخوام برم صورتم رو اصلاح کنم.
مینو هم انگار یه بهانه خوب دستش افتاده باشد، گفت:
– صبر کن از بابا بپرسم! بابا… بابا…
– جان مینو بیخیال! بیخیال شو. الان بابا مییاد دوباره المشنگه به پا میکنه.
– اگه اون امپیتری پلیر که تازه خریدی رو بهم بدی بیخیال میشم. زود باش. بابا داره مییاد. تصمیمت رو بگیر… زود…
– باشه! ولی خیلی نامردی…
مرد در را باز کرد و با کمی عصبانیت گفت:
– باز چی شده؟ چیه؟
مینو من و منی کرد و گفت:
– هیچی بابا! میخواستم بگم موبایلت رو جا نذاری یه وقت.
– نه! گذاشتم تو جیب کتم. شما زود باشید دیگه…
همه مرتب لباس پوشیدند، مرد در را قفل کرد، حیاط با نور کمی روشن بود، مرد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت، نزدیک هشت بود.
– بجنبید، بجنبید! خدا کنه نخوریم به چراغ قرمز و ترافیک و…
مرتضی کلید را گرفت و رفت ماشین را روشن کرد، هنوز مینو در ماشین را باز نکرده بود که یکی زنگ در را زد. همه ساکت شدند. هیچکس از جایش تکان نمیخورد. زن با صدای آهستهای گفت:
– شاید کارگر شهرداری باشه واسه آشغالا اومده باشه.
مرد در حالی که سعی میکرد صدایش را پایینتر بیاورد، گفت:
– چی میگی زن؟ از کی تا حالا کارگرای شهرداری زنگ میزنن، من خودم نیم ساعت پیش آشغالها رو گذاشتم دم در. حتما مهمونه. دیدی چه خاکی به سرم شد. وقتی میگم زود باشید زود باشید واسه همینه دیگه.
– حالا چیزی نگو. هر کی باشه دو، سه بار که زنگ بزنه و ببینه درو باز نمیکنیم میره. تازه لامپها هم که خاموشه، مطمئن میشن که خونه نیستیم…
صدای چند نفر از پشت در میآمد. مینو گوشش را تیز کرد.
– فکر کنم تو خونه نیستن. لامپاشون خاموشه. چهار باره دارم زنگ میزنم، آیفون سوخت.
– کجا رو دارن برن. مطمئنم خونه هستن، شاید لامپها رو خاموش کردن، باز مینو خودش رو لوس کرده میخواد یوگا کنه! باز هم زنگ بزن.
مرتضی ریز خندید و با صدای خیلی آرومی گفت:
– خاله ساناز و بچههاشن. وای مینو! شنیدی امین چی گفت؟ من همیشه میگم که اون تو رو خیلی دوست داره.
– پسره لوس! مگه دستم بهش نرسه، حالا دیگه یوگا کار کردن من رو مسخره میکنه. شیطونه میگه برم در رو باز کنم حقش رو بذارم کف دستش.
چند دقیقهای گذشت و همه جا آروم شد.
– فکر کنم رفتن.
مینو گفت: صبر کنین من برم از زیر در نگاه کنم، اگه باشن کفشهاشون معلومه.
این را گفت و با نوک پنجههایش تا نزدیکی در رفت، آرام نشست و سرش را تا زیر در که چند سانتی از زمین بلندتر بود، خم کرد. همه ساکت بودند که ناگهان صدای جیغ مینو بلند شد و روی زمین افتاد.
بالاخره همه چیز فاش شد و مجبور شدند در را باز کنند، معلوم شد درست در لحظهای که مینو سرش را خم کرده بود از آنطرف در امین هم همین کار را کرده بود تا ببیند کسی توی خانه هست یا نه، ناگهان هر دو در فاصله چند سانتیمتری توی سایه روشن چشمهای هم را دیده بودند و مینو از ترس جیغ زده بود و…
بالاخره در را باز کردند، آقامرتضی گیج و شرمنده نمیدانست چه بگوید، مدام من و من میکرد.
– ببخشید خواهر! مثل اینکه مزاحمتون شدیم.
– نه عزیزم! خوش اومدید، بعد سالی یاد ما کردید، خوش اومدید، بفرمایید تو!
با لبخند تعارف میکرد اما میدانست ته دل آقاکیوان چه خبر است، خودش را گناهکار میدانست، اگر کمی زودتر جنبیده بود حالا…
آقاکیوان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
– ساناز خانوم! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، ما داشتیم میرفتیم عروسی دختر همکارم، ببخشید اگه جسارت شد و پشت در معطل شدید، حالا هم…
– اختیار دارید، بالاخره پیش میآد، یا آدم نمیشنوه، یا زنگ خرابه، چه میدونم چیز مهمی نیست. حالا هم ما برمیگردیم خونهمون، ماشین که داریم تا ورامین که راهی نیست…
آقاکیوان با خودش دل دل کرد و گفت اصلا من یه پیشنهاد میدم، بیاید همهمون با هم بریم عروسی، شما هم بیاید…
– نه نمیشه! آخه سر و وضع ما درست نیست، باید بریم آرایشگاه و…
ساناز خانم داشت حرف میزد و بهانه میآورد که کیوان در را باز کرد و ماشین را برد بیرون و اهل و عیال را سوار کرد و همه با هم راه افتادند.
آن شب توی عروسی آنقدر آقاکیوان و خانوادهاش شادی کردند که بعضی از مهمانها که کمتر این دو خانواده را میشناختند، خیال میکردند آنها فامیلهای درجه یک عروس و داماد هستند و مدام به آنها تبریک میگفتند. مهسا هم یواشکی به مینو گفت:
– جون هر کی که دوست داری برو جلو بابات رو بگیر، الان خانواده دوماد فکر میکنن من ترشیده بودم و بابات از اینکه من رو شوهر داده و از سرخودش باز کرده تو پوستش نمیگنجه