داستان شتر احمق

مجموعه : داستان
آورده‌‌‌اند كه زاغی، گرگی و شغالی در خدمت شیری در جنگل بودند و مسكن ایشان در كنار جاده عام بود، شتر بازرگانی در آن حوالی از قطار شتران بازمانده بود و به طلب چرا به آن بیشه آمد، چون به نزدیك شیر رسید چاره‌ای جز تواضع و خدمت ندید، شیر از او دلجویی كرد و از حال او پرسید و به او گفت: "چه قصدی داری؟ آیا میل داری مادام‌العمر دراین جنگل در نزد ما باشی و روزگار را به خوشی و رفاه بگذرانی؟"، شتر جواب داد: "آن چه ملك فرماید"، و بدین ترتیب شتر نیز مانند سایر حیوانات مقیم آن جنگل گشت.

روزی شیر در طلب شكار می‌گشت، فیلی مست به او رسید و با یكدیگر درگیر شدند و ازهر دو طرف مقاومت رفت و شیرمجروح و نالان به مكان خود بازگشت.

شیر روزها از شكار بازماند و گرگ و زاغ و شغال هم كه از باقیمانده شكار شیر رفع گرسنگی می‌كردند، بی غذا و گرسنه ماندند.

شیر وقتی گرسنگی و ناتوانی آنان را دید، گفت بروید و در این نزدیكی صیدی بجویید، تامن باهمین حالم بروم و صیدش كنم و شما از این ناراحتی، ضعف و گرسنگی نجات دهم، ایشان به گوشه‌ای رفتند و با یكدیگر گفتند كه: "در این جنگل این شتر اجنبی و بیگانه است، در میان ما چه فایده‌ای دارد، نه ما را انسی والفتی هست و نه ملك را از جانب او منفعتی، شیر را باید تشویق كنیم تا او را درهم بشكند و چند روز خوراك خود و ما را تامین نماید."

شغال گفت: "این كار را نمی‌توانیم، چون شیر به او امان داده و در خدمت خویش نگاه داشته است"، زاغ گفت: "رفع این مانع با من، كاری می‌كنم شیر از تامین شتر چشم بپوشد"، بدین قصد پیش شیر رفت و بایستاد، شیر پرسید كه: "آیا شكاری وحیوانی در این نزدیكی‌ها دیدید؟ تا در صدد شكار برآیم"،

پاسخ داد كه: "چشان همه‌ ماها از شدت گرسنگی بینایی خود را از دست داده و چیزی ندیدیم تنها چاره‌ای كه برای رفع گرسنگی و سیر شدن شما و ما باقی مانده، این است كه این شتر در بین ما اجنبی است و ملك را نیز از و فایده‌ای نیست، بهتر از همه این است كه او را درهم بشكنید و ذات ملوكانه و ما بندگان چندین روز از گوشت او تغذیه كنیم."

شیر گفت: "ای زاغ، از انصاف به دور است كه من چنین كاری كنم، زیرا من به او امان داده‌ام و خودم به او گفته‌ام كه در جنگل و در نزد ما بماند و عمر به آسودگی بگذراند، حال شكستن عهد وپیمان را به چه دلیل جایز بشمرم؟"

زاغ گفت: "حقیر این نكته را می‌داند ولیكن حكما گفته‌اند «یك نفس را فدای اهل بیتی باید كرد و اهل بیتی را فدای قبیله‌ای و قبیله‌ای را فدای شهری و شهری را فدای ذات ملك»، چون خطر پیش آید عهد و پیمان از بین می‌رود."

شیر سر در پیش افكند، زاغ رفت و به یاران خود گفت: "هرچند قدری تندی كرد، اما سرانجام رامش كردم، اكنون تدبیر آن است كه به نزد شتر برویم و ناتوانی شیر را به او بگوییم و به صورت اجتماع، همگی به نزد شیر رویم و هریك از ما بگوید امروز از ملك می‌خواهیم كه منت دهد و چاشت خود را از گوشت ناقابل چاكر ترتیب دهد"، و با این مقدمات شتر را فریفتند و به نزد شیر رفتند.

قبل از همه زاغ گفت: "ملك را عمر دراز باد، صحت و سلامتی و بقای ما به صحت و سلامتی ذات ملوكانه وابسته است، اكنون كه ملك به واسطه كسالت و ناتوانی از شكار بازمانده است و تن و جان من اگر چه ضعیف است، فدای ذات شریف ملك باد، از مقام بزرگ سلطان حیوانات تقاضا دارم امروز ملك از گوشت من سدّ رمق نماید و مرا فدای سلامتی و بقای خود سازد."

دیگران گفتند: "از خوردن جثه ضعف تو چه آید و از گوشت توچه سیری؟ شغال هم به همین روش بیاناتی كرد"، پاسخ دادند كه گوشت تو متعفن و بویناك است، طعمه‌ ملك را نشاید.

گرگ هم در همین زمینه فصلی بگفت، ایشان گفتند: "گوشت گرگ خناق آورده و مانند زهر هلاهل باشد."

شتر بیچاره كه افسون آنان گول خورده بود به پای خود به نزد شیر آمده بود، شروع به صحبت كرد و تعریف زیادی از پاكی و خوش خوراكی گوشت خود نمود.

همه با هم و یك صدا گفتند: "توراست می‌گویی و از روی سادگی عقیده و مهربانی زیاد این جملات را می‌گویی، به یك باره همگی به اجتماع به او پریدند و در وی افتادند و جسدش را پاره پاره كردند و شتر در دام افتاد و جان خود را بداد.

کتاب «داستانهای شیرین ایرانی»، به اهتمام اسمعیل شاهرودی