داستان کوتاه پدر صلواتی

مجموعه : داستان
داستان کوتاه پدر صلواتی



اصلا"  از صبح كه رفته بود حجره حال و حوصله خوشی نداشت؛ هر جور كه می‌خواست یك لقمه نان در بیاره؛ گیــر می‌افتاد. جلوی در خانه ایستاد و كلون در را سه بار به عادت همیشگیش كوبید. از ته حیاط صدایی گفت: جــز جیگر بزنی؛ خون من را كه امروز توی شیشه كردی؛ لااقل برو در را باز كن!

 

از توی راهرو صدای دویدن تند و تیزی شنید؛ در كه باز شد چهره پسرك بازیگوشش را دید كه با گونه های برافروخته در را باز كرد و گفت: سلام آقاجون؛ و مثل تیر به سمت حیاط دوید و ناپدید شد.

 

یا الله  گویان در كوچه را بست و از راهروی خانه به سمت حیاط رفت. زنش  مولود را دید كه در حال جارو كردن حیاط و جمع كردن شیشه خورده هایی  بود كه با بوی تنـد سركه جاری شده؛ وسط حیاط ریخته بود؛ منیژه هم با خاك انداز به دنبال جمع كردن پیاز ترشی هائی بود كه به اطراف حیاط در حال قل خوردن بودند.  منیژه تا چشم در چشم پدر شد؛ گفت: سلام آقا جون؛ بیژن با توپ زد شیشه های پیاز ترشی را تركـوند!.

 

عمدا" به جای شیكوند؛ گفت تركــوند. از حرص دلش!! می‌خواست  دق دلش را از شیطنهای  بیژن؛ برادر دوقلویش اینجوری خالی كند. هر چند كه مطمئن بود هیچ تنبیهی برایش در نظر نمی‌گیرند…..

 

بیژن "عزیز كرده"  پدر بود؛ با اینكه  منیژه و برادرش دوقلو بودند و منیژه اول دنیا آمده بود؛ اما پدر وقتی شنیده بود: "قل دوم" پسر است؛ خیلی ذوق زده شده بود. به قول معروف "پسری" بود. منیژه هم "عزیز دل" بود اما نه به اندازه بیژن. بیژن هر كاری می‌كرد بخشیده می‌شد. از سر تقصیراتش به سرعت می‌گذشتند. حتــی حرص برادر و خواهر دوقلــوی كوچكترش (شیرین و فرهاد) را هــم در می‌آورد. آنها را حرص میداد و می‌چزاند و موقع شیطنت سربه سر آنها می‌گذاشت. اسباب و وسایل بازیشان را می‌گرفت و فرار میكرد و نمی‌گذاشت بازی كنند؛ ناغافل از توی زیرزمین میپرید بیرون و بهشان پخ می‌كرد و می‌ترساندشان؛ خلاصه گریه اشان كه در می‌آمد؛ آخرسر دست از سرشان بر می‌داشت.

 

توی كوچه هم همسایه ها از دستش در امان نبودند؛ روزی نبود كه سری؛ كله ای؛ نشكسته باشد و دماغ بچه ای را خونین و مالین؛ نكرده باشد. همچین كه بیژن میرفت توی كوچه؛ مولود خانم بیچاره با صدای تق و تق  كلون در  تنش می‌لرزید. مادری؛ پدری؛ برادری بود كه جلوی در عارض بود از دست این بچه خیـره سر: كه آی شیشه مان را شكسته؛ یا با سنگ زده دودكش را نشانه گرفته  و از جا كنده؛ خلاصه كمترین آزارش؛ كندن ناودان خانه در و همسایه؛ یا در زدن و فرار كردن بود.

 

آخر و اول كار شكایت كشی  كه به پدر می‌كشید؛ پدر: آقا بیژن دیگه تكرار نشــه ای؛ می‌گفت و پیگیـــر نمی‌شــــــد. دلیل و منطقش  هم این بود كه: پسر اول منه  و اسم ما روی این پسر زنده می‌مونه؛ شیطونی تو ذات پسر بچه هاست؛ حرمتشو نگه داریم كه  وقتی بزرگ می‌شه؛ بی حرمتمون نكنه.   هیچوقت تنبیهی در كار نبود؛ اصلا" آقا مهدی اهل كتك زدن بچه نبود. آخر؛ آخــر بد و بیراه گفتنش به بیژن یك "پدر صلواتی" بود كه با تشر به او می‌گفت و این یعنی آخر ناراحتی اش! و بیژن حساب كار دستش می‌آمد.

 

مولود قر قر كنان؛ همینطور كه جارو میزد؛ سلامی‌ كرد و خسته نباشیدی گفت و بی مقدمه شروع كرد كه: پدر سگ؛ پدرمان را در آورده. از اول تابستان كه این مدرسه لعنتی تعطیل شده خدا را بنده نیست؛ پدرسوخته!. زمین و زمان را به هم دوخته؛ از درو دیوار بالا میره و می‌كوبه و می‌شكونه و هی باید بهش بكن و نكن كنی. هی میگم این پدرسگ را بر دارید با خودتون ببرید در مغازه؛ اینقدر آتیش نسوزونه.! اینقدر خون مارا توشیشه نكنه. امــان مارا بریده "كــره خـــر".! و با غیض دل؛ جارو را پرت كرد به طرف باغچه آن سر حیاط. جایی خیالی كه حدس میزد بیژن  آنجا قایــم شــده باشـــد.   بعد با دق دل؛ دو تا مشت محكم هم كوبید وسط دنده هاش و داد كشید: اللهی جز جیگر بزنی؛ تـوله ســگ.

 

آقا مهدی با تعجب و دهان باز به وضع مولود نگاه می‌كرد؛ در تمامی‌ این سالها ندیده بود كه مولود  هیچوقت شكایتی از دهانش بیرون بیاید! نه در وقت داری نه در وقت نداری؛ هیچ  بد و بیراهی از دهانش بیرون نمی‌آمد؛ چه برسد به این طوماری كه اینطور یكسره و بی وقفه؛ به طرف او كه پدر این بچه بود سرازیر شــــد. اصلا  زن  رام و بی سرو صدائی بود. سر به زیر و مطیع شوهر.

 

استغفر اللهی؛ گفت و زیر لبی گفت: مولود خانم  بس كن. حسابی  كلافه ای. یك چائی بخوریم آرام می‌شی.

 

اما مولود خانم؛ امان بریده شده بود و معلوم بود به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود. همچین كه نصیحت آقا مهدی را شنید؛ جریتر شد و با صدایی كه گرفته بود شروع كرد به گفتن دوباره: آخه آقای من؛ برادر من؛ صبح تا غروب نیستی؛ یك ناهار  می‌آئید  چرتی می‌زنید  و برمی‌گردید در مغازه و من میمانم این ســه طفل معصوم و این  "ضحاك ماردوش"!!!.  یك دقیقه گیسهای شیرین را می‌كشد و جیغش را در می‌آره؛ یك دقیقه پدر  این دو تا یتیم نشده  را كه خودشان را سرگرم می‌كنند در می‌آره؛ همین یك مشت "نخودچی و كشمشی" را هم كه بهشان می‌دهم گوشه حیاط بازی كنند ازشان قاپ میزنه و فرار میكنه؛ خدا به سر شاهده؛ دوتای این ها بهش "نخود و كشمش" میدم به جای اینكه بخوره  باهاش كفترهارو با تیروكمان نشونه میگیره میزنه. كره خر! اینها رو ول میكنه میره سراغ كفترهای حیاط همسایه براشون سوت میكشه و میخواد از راه به درشون كنه  كره الاغ!. پریشب مادر بزرگ پسره آمده میگه: پسرمون نقشه بیژن را كشیده؛ اگر بگیرتش تیكه بزرگش گوششه. پدر سگ؛ خیر ندیده؛  آبرو برامون پیش درو همسایه نگذاشته. همین مونده بود پسره  كفترباز بخواد واسه ما شاخ و شونه بكشه. همش تقصیر این گوساله؛ كره خر….

 

آقا مهدی از شنیدن این حرفها آنقدر حرصی شد كه دیگر عنان اختیارش را از كف داد و هوار كشیــد: دیگه فحـــش "پــدر" دیگه ای؛ نـدارید  شما كه حواله من و جد وآبادم  كنی؟…. كه همون موقع چشمش افتــــاد به بیــژن كه از لای پرده پنـــجره¸؛ پنج دری؛  داره به این ماجرا نگاه میكند.

 

یكهو آقا مهدی همینطور كه میگفت: پدر صلواتی! دیگه احترامت واجب نیست؛ امروز تمام جد و آباد ما رو با الاغ و استـر یكی كردی؛ به ابوالفضل  خودم تیكه تیكه ات میكنم؛…..  با عصبانیت به دورو برش نگاهی كرد و تركه آلبالوی قطور و زیبائی را كه مولود خانم چند روزی بود در باغچه فرو كرده بود تا شاخه های نازك درخت مـو را دور آن بپیچد به یك ضرب از خاك بیرون كشید. و تا مولود خانم بفهمد چه شد؛ به طرف پله هــا دویـد.

 

از كنار گلدانهای كوچك شمعدانی و محبوبه شب پر گل؛ چیده شده  دور حـوض بزرگ حیاط ؛ دوید به سمت پله هایی كه دو طرفش را گلدانهای بزرگ شمعــدانی؛ پـر ۇ پیمانی گذاشته بودند؛  پله ها را دو تا یكی  رفت بالا و خودش را به اطاق پنج دری رساند و تا خواست یقه بیژن را به چنگ بیاورد؛ بیژن: آقا جون آقاجون گویان؛ طبق عادتی كه داشت جفت پا از پنجره رو به حیاط  بیــرون پرید. اما اینبار بر خلاف همیشه كه درست  نشانه  میگرفت و از پنجره بیرون می‌پرید و از روی پله های زیرزمین  می‌گذشت و توی حیاط جلوی پله ها پائین می‌آمـد؛  درست افتاد وسط پله های زیرزمین !!. صدای  فریاد او با صدای سقوط گلدانهای شمعدانی و جیـــغ مادر و خواهر كه حیــران حركت ناگهانی  آقا مهدی بودند؛ درهــم شـد.

 

فـریاد آخــــر صـدای  "یاابوالفضل"  پــدر بـود!!.

 

…. پـدر چمباتمه زده بود بالای تشك رختخوابی؛ كه بیژن را وسط اطاق رویش خوابانده بودند؛ یك دستش را گذاشته بود روی پیشانی اش و یك پایش را زانو زده بود وتكیه داده بود به دیوار؛ درست شبیه روزهایی كه حاج آقا روضه خوان محل به خانه شان می‌آمد و روضه میخواند و پدر با این شكل و شمایل می‌نشست و گریه میكرد. سرو كله بیژن را كه خونین و مالین شده بود باند پیچی كرده بودند؛ صورتش مثل زردچوبه  زرد بود و تا زیر چشمش كبودی دویده بود؛ دستش را به گردنش بسته بودند و باندهای روی دست از ضمــادی  كه به دستانش مالیده بودند زرد شده بود. یك پایش كه حسابی بسته بندی شده بود  و دو چوب به آن بسته بودند؛ پایش را با همان شكل و شمایل  از زیـر پتـو بیــرون گذاشته بودنـد؛ روی یك متكـای قرمز بزرگ با رویه ای سفیــد.

 

بـوی اسفند سرتا سر  حیاط  و اطاق را پر كرده بود؛ انگاری یك گونی اسفنــد را یك جـا دود داده باشنـــد.  شیرین؛ برادر و خواهر كوچكش را در اطاق كناری ساكت نگه داشته بود؛؛ ترسیده بودند و بهانه مادر را می‌گرفتند.  مادر داشت به دستورهای حكیم محل كه داشت به او یاد می‌داد  ضمادها  و شربتها را به چه ترتیبی به بیژن بدهند گوش میكرد. خـود مــادر رنگ به رو نداشت.

 

صدای باز و بسته شدن در كوچه آمد؛ مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری؛ نفس نفس زنان  وارد شدند و اول بالای سر بیژن رفتند و اورا ماچ و بوسی كردند و قربان صدقه رفتند. هر دو  از دیدن بچه در آن شكل و شمایل  رنگشان پریده بود. بعد با همان حال و روز؛ با سلام و علیك  پچ پچ گونه ای با حكیـم؛ رفتند كــز كردند و بالای اطاق نشستند. پدر بزرگ هن و هن كنان  رو كرد به  مولود خانم و گفت: چی شده دختر؟….. این بچه چه بلائی سرش آمده؟.  مولود خانم گوشه چادرش را گاز گرفت و  درحالی كه سرخ و سفید شد نگاهی  پر از اشك به  بیژن انداخت  و آرام  گفت: هیچی آقاجون؛ دردش تو سرم بخوره؛ خدارا شكر به خیر گذشته. انشا اله خوب میشه…. و با چشمهاش به علامت ادامه ندادن حرف؛ اشاره ای بــه آقا مهدی كرد كه همچنان؛ سر در گریبان و زانوی غم بقل زده بالای سر بیژن چمباتمه زده بود و حتی متوجه ورود پدر و مادرش هم نشده بود.

 

پــدر كه تا  آنموقع هیچ تكان نخورده بود؛ آرام آرام  سرش را از روی زانو بلند كرد و مات و گیج؛ به دور اطاق نگاهی انداخت و چشم انداخت به چشم پدر بزرگ؛ بعد از چند لحظه  با صدای ناله مانندی كه معلوم نبود با خودش حرف می‌زند یا با دیگری؛ درحالی كه سر پسرك شیطانش را نوازش میكرد گفت: دیدید آخر چه دسته گلی به آب داد؛  پدر صلواتــی؟

 

شاخه درخت آلبـالـو هنوز گوشه اطاق افتاده بود……

 

نویسنده:مینا یزدان پرست

منبع : seemorgh.com