اما هر گاه كه او از شكار حقیقت باز می گشت، دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن كه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را كشته بود. خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است كه نفس می كشد. این چیزی بود كه او نمی دانست.
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود.اما تیر و كمان شتاب را به كناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به شكیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می كارم تا صبوری را بیاموزم و دانه ای كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شكیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی بند و بی تیر و بی كمان.
و آن روز، آن مرد، مردی كه عمری به شتاب و شكار زیسته بود، معنی دانه و كاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاك كاشت.