دزدی نیمه شب به خانه ای رفت.صاحب خانه در گوشه ی اتاق خوابیده بود.دزدخورجینی راكه با خود داشت روی زمین انداخت تااثاثیه ی خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چیزی نیافت.دیگر نا امید شد و به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود.در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید.دزد خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت:عجب بخت و اقبالی دارم من ، چیزی بدست نیاوردم و خورجینم هم از دست دادم ! سپس به راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: آهای دزد! وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید.دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت:من زیر انداز برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رو انداز برایت بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نكردی و نخواهی كرد.!