دزدی در شبی تاریك از كوچه ای می گذشت.كم كم به ته كوچه رسید. جلو دیوار خانه ای ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ كس را ندید. سپس با چابكی از دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه كرد.حیاط خانه خلوت و تاریك بود . دزد خوشحال شد و توی حیاط پرید.كمی اطراف حیاط گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید، بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریكی عادت كرد ، ناگهان مردی را دید كه در كنار اتاق خوابیده بود. دزد نگاهی به گوشه و كنار اتاق انداخت . می خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا كند.اما هر چه نگاه كرد چیزی ندید. دیگر داشت نا امید می شد كه صاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت: ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی كنم حالا تو در شب تاریك می خواهی چیزی پیدا كنی؟