دو درویش مسافر(بر اساس حكایتی از كتاب قابوسنامه):

مجموعه : داستان
دو درویش با هم سفر می كردند یكی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب دیگری پنج دینار بود . درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این كه پنج دینارش را بدزدند خواب به چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می كرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ، به سر یك چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت كنند. درویش بی پول دراز كشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دور و برش نگاه می انداخت و می گفت چه كنم!؟ چه كار كنم!؟ دوستش یكبار بیدار شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن را ببرد ! دوست او گفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف كنم . درویش دست در جیبش كرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال راحت بخوابی