روباهی در راهی می رفت ناگهان كوزه ای را دید . كوزه بر شاخه درختی آویزان بود و باد آن را تكان می داد.روباه ایستاد و با دقت به كوزه نگاه كرد. باد تندی می وزید و توی كوزه می پیچید . كوزه تكان می خورد و از وزش باد به صدا در می آمد. روباه هر گز كوزه ندیده بود. صدای باد كه در كوزه می پیچید او را می ترسانید. روباه كمی دیگر ایستاد و با ترس و لرز به كوزه نگاه كرد. وزش باد تندتر شد. روباه بیشتر ترسید و پا به فرار گذاشت.كمی دوید، ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت. دیگر باد نمی وزید و كوزه تكان نمی خورد .روباه آهسته آهسته به سمت كوزه باز گشت. زیر كوزه ایستاد و خوب نگاه كرد.سپس از تنه درخت بالا رفت. دست راستش را جلو برد و به كوزه زد . كوزه تكان آهسته ای خورد .روباه كوزه را چند بار دیگر تكان داد. تازه فهمید كوزه چیز ساده و بی خطری است.سرش را راست گرفت با خشم و غرور به كوزه گفت: تو مرا ترساندی ، باید تو را مجازات كنم. سپس كوزه را از شاخه درخت باز كرد . سر ریسمان را به دمش بست. از درخت به پایین پرید و شروع به دویدن كرد. همین طور كه می دوید سرش را گاهی بر می گرداند و به كوزه می گفت: تو مرا ترساندی؟! حالا می دوم و می دوم تا خرد شوی. چند لحظه بعد به كنار نهر آبی رسید. ایستاد و به نهر نگاهی انداخت. سرش را بر گرداند و به كوزه گفت: بهتر است تو را در آب غرق كنم ، آن وقت پشتش را به نهر كرد و كوزه را در نهر انداخت.هنوز ریسمان را از دمش باز نكرده بود كه كوزه پر از آب شد.روباه تا خواست به خودش بجنبد كوزه با سرعت به ته نهر رفت و دم او را به شدت كشید. روباه از جا جست خواست ریسمان را از دمش باز كند اما كوزه سنگین تر شد و دم او را با شدت بیشتری كشید. ناگهان دم كنده شد و با كوزه به زیر آب رفت. روباه از درد فریادی كشید، خون زیادی از جای دم بیرون می زد. در حالی كه از درد قرار نداشت ناله كنان و خون الود پا به فرار گذاشت.