حضرت تبسم فرمودند و گفتند:
– ای مرد ، فردا تو شیربرنج تناول خواهی نمود. مرد در دل خود قسم یاد كرد و به خود دشنام داد كه اگر از گرسنگی بمیرد ، شیربرنج نخواهد خورد .
– ظهر فردا كه به منزل آمد ، دید زنش شیربرنج پخته است . جریان را پرسید . زن به او گفت «همسایه برای آنها شیرآورده و او هم شیربرنج پخته است » مرد بدون اینكه حرفی بزند ، از منزل خارج شد و به منزل یكی از فامیل رفت باز هم دید در آن منزل هم ناهار شیربرنج دارند . حرفی نزد و از آنجا هم خارج شد .
مسافتی را طی نمود . كاروانی را دید كه مشغول كار هستند و دیگی در روی تپهای گذاشتهاند كه میجوشد ، با خود گفت :« میروم و نگاه میكنم ، اگر شیربرنج نبود ، میخورم .» چون دیگ در حال جوش بود ، چیزی نفهمید . كفگیر را برداشته و در داخل دیگ فرود برد و نگاه كرد . اتفاقا ساربانان از شیر شتر ، شیر برنج پخته بودند. فوری كفگیر را گذاشته و از تپه فرود آمد كه ناگهان یكی از ساربانان این منظره را دید وفریاد زد :
– عرب ! عرب!
او نگاه كرد و دید هواپس است ، ولی به ناچار جلو رفته و سلام كرد .
– مرد ساربان گفت :«چه میخواستی ؟»
– مرد گفت :« میخواستم ببینم ناهار چه میخورید؟ چون برای من شیربرنج خوب نیست»
– ساربان گفت: كور خوانده ای ، تو در میان دیگ زهر ریختهای تا ما را كشته و بعد شترهایمان را بدزدی ! غیرممكن است كه شیربرنج نخوری !
هرچه میگفت ، نمیخورم ! ساربانان او را كتك میزدند تا شیربرنج بخورد و خلاصه خورد!