آه چهکنم که بضاعت بیان حق شناشی سزاوارنهات را ندارم.اندیشه قاصرم و قلم الکنم ناتوان تر ازآن است که بتواند فرشته ای چون تورا بستاید یا به ادای تکلیف، جرعه ای از دریای حق والای مقامت را برگیرد. چهکنم که توشهای بیش ازاین در چنته ندارم.پس سخاوتمندانه همین دل واژههای سترون و نارسم را بپذیر و همای سعادت ستایشت را بر شانههای لرزانم بنشان. بزرگوارانه مباهات پذیرش تبریک و تحسینم را از من دریغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بیسایه بانم برنگیر.ای فرشته زندگی، اسوه مهر و وفا ؛ مادر! همه ی روز ها روز تو است. خجسته زاد روز فاطمه زهرا(سلام الله علیها )، بزرگ بانوی اسلام. روزت مبارک. مادر! اعتراف می كنم از تو گفتن و برای تو نوشتن ، قلمی توانا و هنری بی همتا میخواهد که شرمگینانه، من فاقد آنم. ای گوهر هستی! تو بزرگتر و پرشکوهتر از آنی که قلم شکسته ای چون من، یارای صعود بهبارگاه آسمانیات را داشته باشد و فخر خاکساری درگاهت،رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم. من امروز، فاخرانه، میخواهم از مقامی سخن بگویم که زیباترین و دلاراترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد،ملهم از روح اهورایی و جایگاه فرشته گونهی اوست. مدار روح انگیزترین گلواژهها در زیباترین نوشتهها، شعرها، قصهها، سرودها، سخنوریها و همه هنرهای عالم بر محور خورشید فروزان او میچرخد. ستارههای عالیترین کهکشان مفاهیم انسانی، از تلالوی شمس وجود او چشمک میزند.ای اسوه مهر و وفا ! براستی چگونه میتوان از عالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زیبایی هایش یعنی فرشتهای چون تو، جفاکارانه،روی برتافت.چگونه میتوان طبع لطیف انسان و سجایای عالی او را بازشناخت،اما دل در گروی تو نداد.چگونه میتوان پاک ترین و باشکوه ترین خصایل انسانی را واگویه کرد اما تابش چشم نواز مهپاره رخسار تو را از پس آن ندید. اصلا" چگونه بدون الهه هستی بخش وجود تو باید دل باخت، رسم عاشقی آموخت، دلداری پیشه کرد،رسم پاکبازی و مهرورزی فراگرفت ، رفیق توفیق شد،گوهر حیا را باور کرد،ارج شرف و قناعت و وفاداری رااندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنیانی آدمی در شاخسار دلاویز گلستان خلقت را فهمید؟! با این همه احسان و جایگاه والامرتبهای که داری، انصافا" ظلمی هم که بر تو رفته است، مرز ندارد. نیک میدانماما بگذار بپرسم در این همه جوروجفای بیکرانهای که از روز ازل تاکنون درحق ابنای بشر شده و هنوز هم میشود،سهم تو چقدر بوده است.براستی جلادان،سفاکان و دیکتاتورهای تاریخ بشر چقدر ازمیانهم جنسان تو برخاستهاند؟ پاسخ این سئوال بهروشنی آفتاب است و نیازی به ذکر مصیبت من ندارد پس بگذار بگذرم اما مگذار نگویم که حتی بسیاری از کژی های هم جنسان تو نیز از گدازه سیری ناپذیر مشتهیات اهریمنی ناکسان جنس مقابل ریشه میگیرد، هر چند عقوبت کوچکترین خبط هم جنسانت اغلب کوبش دهل پیراهن عثمانیشان دربوق رسوایی ابدی و تاوان بزرگترین جنایت طرف مقابل،شاید یک دنیا حرف برای نگفتن یا یک شهر دهلیز برای نهفتن باشد. آه دلبرم،بگذار از این حرف ها بگذرم و خود را و تو را بیش ازاین میازارم. مادرم، سلطان قلبم،ای برکت افزای زندگیم! تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ، نه بخاطر نسلی که زاده توست، نه بخاطر لالاییهای دلنوازت، نه بخاطر خونواره چشمان خستهات، نه بخاطر رنجواره بلاکشیات،نه بخاطر سرشت مهرآگینیات، نه بخاطر سرسبزی قلب پاکبازت،نه بخاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت،نه بخاطر پاکی احساس دلارایت، نه بخاطر طراوت آسمان چشمان ابریت و نه بخاطر…حقشناسانه تو را میستایم. به خاطر شور بالغ خدارنگیات، بخاطر شاهکار شعور شرف مداریت ، بخاطر گوهر دردانه حیا و نجابتت، بخاطر کولاک گرم جوش گذشت و ایثارت ، بخاطر راز فاخر و حس زیبای مادری ات، بخاطرترک برداشتن بلور نگاه نگرانت، بخاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت،بخاطر غرقشدن بلم جوانی وآسایشت دردریای توفان زده بیقراری های من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر خودم که سخت به تو دلبستهام، دیوانه وار دوستت دارم و مغرورانه بر تو میبالم و خاضعانه منتت را میکشم. آه ای مامن لحظات جانکاه تنهایی و بیکسیام ! میخواهم بدانی که بهار آرزوهایم ، تنها به کرم میزبانی کریم تو گلافشان میشود،خزان رویاهایم تنها به جفای غفلت از تو فرا میرسد.تلاطم روز و شبم، از صدقه ی سر تو قرار پیدا میکند،رزق و روزیم از برکت اذکار و ادعیه خلوت تو رونق میگیرد . بیا مرا به پهن دشت سبزفام رامش گاهت ببر و در دامن پر مهرت، سرم بر زانوی خستهات بگذار و با دستان پر چروک و لرزانت ، موهایم را نوازش کن و به جای لالاییهای روح نوازت، اسرار بندگی و عبودیت سینه چاکانه، را که همواره به آن بالیدهای، در گوشم وابخوان و فانوس نگاه تارم در صراط رحمت رحیمیه حضرت دوست شو. بیا ذره ذره خلاء تمنای تک تک سلول هایم را به شراب عقیق ناب طهورت مصفا کن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاک نهادت بشوی. بیا به جاده عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام، اثری از رد مهرم به خودت را بیابی تا شاید رحمی کنی و مرا اجیر ، نه چه میگویم ، ذبیح ابدی خودسازی . کاش میتوانستم با خون خود قطره قطره قطره بگریم تا سرسپردگیام به خود را باور کنی.کاش میتوانستم در شط خون خود وضو بگیرم و برای پاسداشت شاهکار خلقت تو به درگاه باری، نماز شکر به جای آورم و سبزی عمرم را فدای یک تار موی سپیدت کنم. کاش میتوانستم برایت بمیرم تا تو بمانی.کاش خون بهای بقای ابدی تو آغاز پایان جان پشیزانه من بود. کاش بندابند وجودم فدای یک تار گیسوی نقرهای ات میشد، کاش نقبی به نقاب آتشفشان سینهام میزدی و به قلبم که از خون دل توست،میرسیدی و در واقعیت کوچک من، حقیقت بزرگی خود را میدیدی. کاش میتوانستم به بهای غروب همیشگی نگاهم،درآن دو خورشید سیاه افول کرده در روی ماهت،سویی دگرباره میتاباندم. کاش میتوانستم تمام عمرم را یک جا بدهم تا حتی یک نفس بیشتر بکشی. کاش عمود کمرم میشکست تا عصای کج شمشاد قامت خمیدهات باشم.کاش پیشمرگت شوم. فدایت گردم. الهی بمیرم تا تو بمانی. کاش هزاری نباشم تا حتی یک لحظه گلخند حیاتبخش غنچهخزان رنگ لبانت نخشکد.کاش همه هست و نیستم را درچشم برهم زدنی میدادم تا تو از دستم راضی باشی و کریمانه ، مرا از ذکر دعای خیرت محروم نسازی. آه مادرم ، سرورم ، تاج سرم، سلطان بیتای وجود خاکسارم!بیا بهت عشق بیپایانم را که از شعشعه بت رویت آکنده است، در مردمک نگاه بیتابم بنگر و بر بزرگی و تلالوی جاه و جلالت ببال.بیا با سخاوت دعای خیرت به ساحل فلاح روانهام ساز، چون بیتو هیچم، بیبرکت خشنودی تو سزاوار لهیب سوزان دوزخم، پس اگر هستم یا امید به فردای روشن دارم ، فقط چشم طمعم به سفره کرم توست. مادرم، مهرانهام ، جانانهام ، نازدانهام! در روز مبارکت،روی ماهت را میبوسم و باامید به کرم آفرینشگرت،بیتابانه، چشم به راه آمدن سالی دیگر و روزی دیگر هم امیز به عطر نفس مسیحایی توام.