سایه‌ای میان قفسه‌ها

سایه‌ای میان قفسه‌ها

امیر همیشه خرید کتاب را به روش سنتی دوست داشت. احساس قدم زدن میان قفسه‌های چوبی، لمس جلدهای قدیمی، و حتی گفت‌وگو با کتابفروش‌های باتجربه برایش بخشی از لذت مطالعه بود. اما آن روز، وقتی از کتابفروشی همیشگی‌اش بیرون آمد، حس عجیبی داشت؛ حس دلزدگی.

کتابفروشی دیگر آن حال و هوای همیشگی را نداشت. نور چراغ‌های زرد، جای خود را به نورهای سرد داده بود. فروشنده‌ی قدیمی رفته بود و به جایش یک جوان بی‌حوصله پشت صندوق نشسته بود که حتی نگاهی هم به او نمی‌انداخت. قیمت‌ها بالا رفته بودند، و مهم‌تر از همه، کتابی که دنبالش بود، پیدا نمی‌شد.

ناامید و خسته، به خانه برگشت و برای اولین بار تصمیم گرفت کتاب را آنلاین جست‌وجو کند. سایت‌ها را یکی پس از دیگری بررسی کرد و ناگهان به چیزی عجیب برخورد. یک کتابفروشی آنلاین که نه‌تنها نسخه‌ای از کتاب مورد نظرش را داشت، بلکه نسخه‌ای دست‌نویس و قدیمی . کتاب با امضای نویسنده! با هیجان سفارش را ثبت کرد.

سه روز بعد، بسته‌ای با مهر قدیمی به دستش رسید. وقتی آن را باز کرد، چیزی در میان صفحات کتاب پیدا کرد: یک یادداشت زردرنگ با دست‌خطی قدیمی.

“به امید آن‌که این کتاب مسیر زندگی‌ات را تغییر دهد. – کافکا”

امیر میخکوب شد. کتاب را ورق زد. نسخه‌ای نایاب از “مسخ” بود، با حاشیه‌نویسی‌های نویسنده در برخی صفحات. این کتاب کجا بوده؟ چرا در هیچ کتابفروشی سنتی پیدایش نکرده بود؟

آن شب، او در حالی که کتاب را در دست داشت، متوجه چیزی شد: سایه‌ای میان قفسه‌های اتاقش تکان خورد.

سایه‌ها می آیند…

امیر به سختی نفس می‌کشید. سایه در تاریکی اتاق حرکت کرد، و لحظه‌ای بعد، مردی لاغر و با چهره‌ای جدی از میان تاریکی بیرون آمد. چشمانش گود افتاده بود و ردای بلندی به تن داشت.

امیر با تته‌پته گفت: شما… شما کی هستید؟

مرد جلوتر آمد، لبخندی محو زد و با صدایی بم گفت: «فرانتس کافکا.» سپس به کتابی که در دستان امیر بود، اشاره کرد. بالاخره کتاب درست را پیدا کردی.»

امیر بهت‌زده نگاهش کرد: «اما… شما سال‌ها پیش…»

کتابفروشی-هدایت

کافکا حرفش را قطع کرد: «مهم نیست. مهم این است که می‌فهمی چرا این کتاب را اینجا، در یک فروشگاه آنلاین، پیدا کردی. ببین، کتابفروشی‌های سنتی دیگر مثل گذشته نیستند. جایی برای گنجینه‌های پنهان ندارند. اما اینجا… در دنیای دیجیتال، هر چیزی را می‌توان یافت، حتی نسخه‌ای نایاب از کتابی که فکرش را هم نمی‌کردی.»

امیر هنوز سعی داشت بفهمد آیا خواب می‌بیند یا نه که ناگهان صدای در زدن آمد.

تق‌تق!

هر دو برگشتند. امیر جرأت نکرد در را باز کند، اما کسی منتظر اجازه نماند. در با صدای آهسته‌ای باز شد و مردی با سبیل باریک، چشمانی تیزبین از پشت عینکی گرد و ظاهری پریشان وارد شد. لباس مشکی پوشیده بود و چهره‌اش غرق در تفکر بود.

امیر با تعجب زمزمه کرد: «صادق… هدایت»؟!

هدایت نگاهی به امیر انداخت، سپس به کافکا خیره شد. «پس باز هم مشغول تبلیغ این دنیای دیجیتال هستی، فرانتس؟»

کافکا شانه بالا انداخت. «چرا که نه؟ این دنیا دیگر جای آدم‌هایی مثل ما نیست. اما در اینترنت، هنوز می‌توانیم زنده بمانیم. هنوز می‌توانیم خوانده شویم.»

هدایت لبخند تلخی زد. «اما چیزی که در کتابفروشی‌های واقعی بود، هیچ‌وقت در دنیای آنلاین پیدا نمی‌شود. آن لحظه‌ای که دستی به یک کتاب قدیمی می‌رسید، گرد و غبارش را کنار می‌زد و احساس می‌کرد گنجی را کشف کرده… آن تجربه‌ی واقعی خواندن بود.»

کافکا مخالفت کرد: «ولی در این جهان دیجیتال، همه‌چیز در دسترس است. لازم نیست کیلومترها راه بروی، جست‌وجو کنی، ناامید شوی. با یک کلیک، می‌توانی هر کتابی را که بخواهی پیدا کنی. و حتی…» – او به کتاب در دستان امیر اشاره کرد – «کتاب‌هایی را که در دنیای واقعی دیگر وجود ندارند.»

هدایت چشم‌هایش را ریز کرد. «اما به چه قیمتی؟ بدون لمس، بدون بوی کاغذ، بدون خاطره‌های خرید؟»

امیر که تا آن لحظه فقط گوش می‌داد، ناگهان گفت: «اما شاید بشه هر دو دنیا را تو همگاه پیدا کرد.»

کتابفروشی-اینترنتی

هر دو نویسنده به او نگاه کردند.

امیر ادامه داد: «شاید باید تعادل باشد. گاهی خرید از کتابفروشی‌های سنتی، برای حس و حال آن فضا، برای لمس کتاب. و گاهی خرید آنلاین، برای پیدا کردن چیزی که هیچ‌جای دیگر یافت نمی‌شود.»

کافکا و هدایت لحظه‌ای سکوت کردند. سپس هدایت سر تکان داد و گفت: «شاید حق با تو باشد.»

کافکا هم لبخند زد.«بسیار خوب، ولی به شرطی که قول بدی کتاب‌های مرا فقط آنلاین بخری!»

امیر خندید. اما ناگهان، چراغ‌های اتاق چشمک زدند. سایه‌ها در دیوارها شروع به جنبیدن کردند. کافکا و هدایت عقب رفتند، و آرام‌آرام، در تاریکی ناپدید شدند.

امیر تنها ماند، با کتابی در دست و فکری در ذهن با خودش گفت:

“مهم نیست از کتابفروشی یا آنلاین میخری، مهم این است که آن را بخوانی.”