رفیق من …!
سرت را بالا بگیـــر
عزمت را جزم کن
محکم بمان
قدم بردار …
پشت سرت را نگاه کن
اما فقط برای تجربه …
نه افسوس … نه دلهره …
تمام حواست به رو به رو باشد ؛
به آینده …
به قدم هایت …
که یکی محکم تر از دیگری باشد
و هدفمندتر …
رفیق من …
سرت را بالا بگیر…
نگذار نداشته هایت راهت را سد هم بکنند!
و بدان که داشته هایت ؛
برای خیلی از آدم های دیارمان
افسوس است
غبطه است
حسرت است …
رفیق من …!
جاده ها از آن توست
سفر به سلامت …!
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو
خداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی
تو این رویای سر در گم .خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردم
خداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی
طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه
خداحافظ…
خدایا! من دلم قرصه! کسی غیر از تو با من نیست
خیـالت از زمیـن راحت که حتی روز، روشن نیست
کسـی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشمــاته
یه عمر یادمون رفته که زمین دار مکافاته
فراموشــم شده گاهـی که این پایین چـه ها کردم
که روزی بــاید از اینــجا پیـش تـو برگـردم
خـدایـا وقت برگشتـن یه کم با من مدارا کن
شنیدم آغوشت گرمه اگه میشه منم جا کن…
جــاری می شــوی در ابـــریِ چشــمانـــم…
و می بـــاری آنقــدر … تا زلال شـــوم…
تا آســمانی شــود هــوایِ دلــم…
آنقــدر که با همـــه روحـــم حــس کنـــم…
داشتــــن تو …
می ارزد…
به تمـــام نداشــته هـــای دنیــــا…
چیزـے چنگ بزند تہ وجودت را
و تو از درون آرامـ آرامـ بسوزـے …
بے آنڪہ دودـے بلند شود از اندامت ؟
بے آنڪہ حتے بہ فڪر ڪسے خطور ڪند
ڪه دارـے تہ مےڪشے؟!
مرا ببیـن !
شاید تو ببینے در مـن
ڪہ چگونہ دارمـ مے سوزمـ …
حالا ڪہ ڪارـے از دست ڪسے بر نمےآید
ڪاش خدا دست هایش را بہ مـن قرض مےداد
تا ڪارـے ڪنمـ براـے دلهایمان …
خدایا!
بفهمانم که بی تو چه می شوم ، اما نشانم نده …
مهربانا!
هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد …!
طفلک زندگی !!!
هنگامی که همه چیز به کاممان است
تک است و تعریف که،
نمی دانی چقدر زندگی زیباست !
شیرین است …!
وای به روزی که کمی سختمان شود
کاسه کوزه هاست که بر سرش شکسته می شوند
و سرزنش پشت سرزنش که،
عجب اجباریست این زندگی …
وه ! که چه منطقی دارد این اشرف مخلوقات …
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق …
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق …!
دلتنگ قاصدک بودن …
در جاده ای که در آن ،
هیچ بادی نمی وزد … !
در انتظار تو …
کاسه صبر که هیچ ،
صبر کاسه هم لبریز شد …!
اگرکسی را نداشتی که به او بیندیشی؛
به آسمان بیندیش!
زیرا در آسمان کسی هست که به تو می اندیشد…
دورباش … اما نزدیک!
من از نزدیک بودن های دور میترسم…!
كفش های كهنه را دور نیاندازیم،
شاید دوباره به كوچه های قدیمی برگشتیم …
نمی گویم كه دستم را بگیر …
عمریست گرفته ای …
بگذار
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد
و راه کهکشان بسته شود…
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد
دکتر شریعتی
تازه می فهمم بازی های کودکی حکمتی داشت …!
زوووو …
تمرین روزهای نفس گیر زندگی بود …
جهـــ ان در اول دایـــ ـــره بـــ ــود
بعــد از تصــ ـــآدُف با یکــــ کفشـــدوزکـــــ
ذوزنقـــــه شـــ ُد !
تــــا در چهـــآر گوشـــه ے ناهمگــون ِ آن بنشینیـــم
و بـــراے هم پاپوش بدوزیــ ـــم !
بیائیم نخندیم . . .
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب
نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده…
به جدایی ها عادت داده اند
همان جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند:
خوب ها / بدها