شعرهای عاشقانه زیبا (احمدرضا احمدی)

مجموعه : عاشقانه
شعرهای عاشقانه زیبا (احمدرضا احمدی)
 
 
صدای تو را
از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
 
از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
 
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید
*****************
جمعه ها

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم كه در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
*******************
طعم پاییز

از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
امّا
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود ؟

ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
امّا
طعم لبان تو بر همه لیوانها و بشقابها
حک شده بود
لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم
کنار گندمها دفن کردم
 
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره لیوانها و بشقابها مانده بودی
گیسوان تو سفید
امّا
لبان تو هنوز جوان بود
****************

شعرهای عاشقانه زیبا (احمدرضا احمدی)
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم
هفته پایان می‌یافت
ماه پایان می‌یافت
سال پایان می‌یافت
هنوز در آستانه‌ی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم
که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
می‌خواستیم
با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگ‌ها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
*******************
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستان‌ات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستان‌ات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
*****************
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی كامل از روز
در چشمان تو گم می كنم
 تو كه
 با همه ی فقر و سفره بی نان
 در كنارم نشسته ای
 لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
 چهار گل رازقی كاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
 ما را پاداش می دهد
 كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
 نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم
ما نمی دانیم
شاید در كنار بنفشه
دشنه ای را به خاك سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
 ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
 گم كردیم
*******************

هنگام روز
كجا می روی
 در خانه بمان
غمگینم
گیلاس ها بر درختان نشسته اند
پرنده از تنهایی
 پر نمی زند
هراس دارد
 من
 همواره در روز
زخم قلبم را به تو
نشان می دهم
در خانه بمان
آوازها
از خانه دور است
یك ستاره
 هنوز در آسمان
 مانده است
 شب می شود
 گلهای سرخ
در شب
 در باغچه دیده نمی شوند
در باغچه یادبود تو است
كنار این بوته های گل سرخ
می خواستی بمیری
 مردی
به تو بانگ زدیم
تو را صدا كردیم
تو مرده بودی
یار من
 لحظه ای در بهشت
 دوام آور
شب تمام می شود
 كلید خانه را
 گم كرده بودیم
 در كوچه ماندیم
 در كنار خانه
علف ها روییده بود
اما چه سود
سایه نداشتند
زاده شدم
كه لباس نو بپوشم
جمعه ها تعطیل باشد
 در تابستان
 آب سرد بنوشم
عشق را باور كنم
كلمات مرا به ستوه نمی آورد
انگشتانم
 در میان برگهای درختان
 تسلیم روز می شوم
لباسها بر تنم
كهنه است
 من
 در تابستان آب گرم
 می نوشم
 هنوز تشنه ام
******************

فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب كنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
 كه مخفی ترین نام خود را
كه خون شما را صورتی می كند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
 تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن كامل گندم ها
 عاشق شوید
فقط روزهای كودكی رابرای یكدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
 نان گرم آماده است
ولی
 شما كنار بوته های زرد ذرت باشید
 آب را در كوزه بریزید
كوزه را كنار تنها بوته ی گل سرخ
 بگذارید
ما
 شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
 دوست داریم
*******************

چه سرگردان است این عشق
 كه باید نشانی اش را
از كوچه های بن بست گرفت
 چه حدیثی است عشق
 كه نمی پوسد و افسرده نیست
 حتی آن هنگام
كه از آسمان به خانه آوار
شود
*******************
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد

به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است
نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیت نامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد

 

 
احمد رضا احمدی در سال 1319 در کرمان به دنیا آمد . وی دوره آموزش‌های دبستانی را در كرمان گذراند و 7 سال بعد به همراه خانواده راهی تهران شد و در مدرسه دارالفنون تحصیل كرد . ذوق كودكی‌اش در بزرگسالی او را به شعر كشاند . آشنایی عمیق او با شعر و ادبیات كهن ایران و شعر نیما دستمایه‌ای شد تا حركتی كاملاً متفاوت را در شعر معاصر آغاز و پی‌ریزی كند . وی نخستین مجموعه شعرش را با عنوان طرح در سال 1340 منتشر كرد كه توجه بسیاری از شاعران و منتقدان دهه 40 را جلب كرد .

احمدی ، پس از آن به یكی از شاعران تاثیرگذار معاصر بعد از نیما و شاملو در میان شاعران پس از خود مبدل شد. حضور فعال وی در عرصه شعر ، ادبیات كودكان ، دكلمه شعر و هنر سینما ، از او چهره‌ای مؤثر در ادبیات و هنر معاصر ساخته است . از احمد رضا احمدی بیش از18 مجموعه شعر ، 15 كتاب برای كودكان ، دكلمه اشعار خودش در كاست یادگاری و اشعار حافظ ، نیما ، سهراب سپهری و شاعران معاصر منتشر شده است.


 سیمرغ