با آنکه آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروسی است اما «بهاره» در این لباس احساس خوشبختی نمی کرد. دلش گرفته و غم عمق نگاهش را فرا گرفته بود. هرچند ۱۵ سال بیشتر نداشت اما به اندازه یک عمر احساس بی پناهی و تنهایی می کرد. دنیای کودکی اش در میان کشمکش های خانوادگی و مشاجرات دامنه دار پدر و مادرش تباه شده و پس از طلاق آنها نیز زندگی «بهاره» برای همیشه خزان شده بود. مادرش هم در شرایطی حضانت دخترش را پذیرفت که هیچ درآمدی نداشت و پس از جدایی هر دو سربار فامیل شدند. «بهاره» هنوز هم زخم زبان های اطرافیان و تحقیر آنها را خیلی خوب به یاد دارد و نمی تواند سیاهی آن روزهای سخت را از دلش پاک کند.
در چنین شرایطی وقتی صحبت از خواستگاری نادر به میان آمد، دخترک شوکه شد. او شاگرد نانوایی محل بود اما در طول یک سال کار در نانوایی بارها برای دختران و زنان جوان محله مزاحمت ایجاد کرده بود و کسی از او دل خوشی نداشت. هر بار هم که مردم به صاحبکارش اعتراض می کردند، نتیجه ای نداشت، چرا که نادر نسبت فامیلی با صاحب نانوایی داشت.
در این میان «بهاره» نیز همانند اهل محل بارها شاهد درگیری شاگرد نانوایی با مشتریان بود. بنابراین به هیچ عنوان دلش نمی خواست شریک زندگی اش مردی عصبانی و بداخلاق باشد که هیچ سرمایه و پشتوانه ای هم ندارد. دلش گواه بد می داد و از این وصلت ناراضی بود. با این حال در رویاهایش آرزو می کرد ای کاش پدرش بی خبر از راه می رسید و او را از این برزخ نجات می داد. اما برخلاف خواسته اش، خیلی زود قرار ازدواج آنها گذاشته شد.
مادر «بهاره» نیز با دریافت شیربهای سنگین از خانواده داماد، دختر نوجوانش را با زور و تهدید پای سفره عقد نشاند و جشن ازدواج هم در خانه یکی از همسایه ها برگزار شد. البته آنها هنگام برگزاری مراسم، مرد دیگری را به جای پدر عروس به عاقد معرفی کردند و بدین ترتیب با اعلام رضایت او، ازدواج اجباری «بهاره» رسمیت یافت.
اما افسوس که خیلی زود کابوس های زندگی نوعروس به حقیقت مبدل شد. چرا که نادر مردی تندخو و بددل بود که با همسرش رفتار بدی داشت. درآمد ناچیزش نیز کفاف اجاره خانه و هزینه های زندگی را نمی داد و تازه داماد حتی از پرداخت هزینه های ضروری زندگی نیز دریغ می کرد. در این میان «بهاره» از صبح تا شب در خانه کوچک شان حبس بود و با کسی رفت و آمد نداشت.
با این وجود هر شب باید تمام وقایع آن روز را با جزئیاتش به شوهرش شرح می داد تا از اتهام خیانت تبرئه شود. تنها دلخوشی نوعروس وقتی بود که خانواده همسرش از شهرستان به خانه آنها می آمدند و چند روزی مهمانشان بودند. در این مواقع علاوه بر اینکه زن جوان از تنهایی و فکر و خیال نجات پیدا می کرد، با سوغاتی هایی که برایش می آوردند می دانست تا مدتی گرسنگی و مشکلات دور می شود. او همچنین می توانست از کنار سفره ای که برای مهمانانش پهن می کرد خودش را نیز سیر نماید.
نادر هم از ترس پدرش جرات بدرفتاری با همسرش را نداشت و او می توانست در سایه حمایت های پدرشوهرش برای مدت کوتاهی آرامش داشته باشد. هر چند به محض آن که آنها به شهرشان برمی گشتند، روزگار زن جوان سیاه می شد! یک سال پس از ازدواج، «بهاره» در کمال ناباوری متوجه شد باردار است. هر چند زن جوان نمی دانست تولد فرزندشان می تواند بر بهتر شدن رابطه اش با نادر و ایجاد علاقه بین آنها کمک کند یا شرایط زندگی شان سخت تر از قبل می شود اما حس مادرانه اش او را به آینده ای روشن تر امیدوار می کرد و او با خود می گفت که شاید برای فرار از تنهایی، بهترین همدم را بیابد. نادر هم با اینکه شنیدن این خبر که بزودی پدر خواهد شد، خوشحال بود اما این موضوع هیچ تاثیری در رفتار او نداشت.
به دنبال شدت گرفتن اختلاف های خانوادگی زوج جوان، «بهاره» تصمیم گرفت به خانه مادرش برگردد یا به سراغ پدر گمشده اش برود اما وقتی خبر ازدواج مجدد مادرش را شنید، فهمید دیگر راهی برای بازگشت ندارد.
بنابراین چاره ای جز سوختن و ساختن نداشت. انتظار زن جوان برای تولد فرزندش با سختی و دلهره سپری شد. این در حالی بود که نادر دائم برایش خط و نشان می کشید که مبادا فرزند اول شان، دختر باشد. برای «بهاره» مثل روز روشن بود که اگر صاحب پسری نشوند، شب و روزش سیاه خواهد بود اما در دلش فقط آرزوی سلامتی مسافر کوچولو را داشت. سرانجام برخلاف انتظار مرد جوان، بهاره دختری به دنیا آورد که اسمش را «سپیده» گذاشتند.
دختر کوچولو شباهت زیادی به مادرش داشت. «بهاره» او را عاشقانه دوست می داشت و با تمام وجود از او مراقبت می کرد اما هر بار که صدای گریه بچه مانع استراحت نادر می شد، مرد جوان با عصبانیت دختر کوچولو را به گوشه ای پرتاب می کرد و همسرش را هم به باد کتک می گرفت. در یک شب تابستانی، گرمای هوا نادر را بشدت کلافه کرده بود. او در اوج گرما چند ساعتی پای تنور نانوایی ایستاده و برای استراحت به خانه آمده بود اما صدای گریه های دختر ۶ماهه اش قطع نمی شد.
«بهاره» هم تمام حواسش به بچه بود و توجهی به شوهرش نمی کرد. مرد خسته در همان شرایط باز هم رفتارهای همسر جوانش را مورد تحلیل قرار داد. احساس می کرد زندگی اش بوی خیانت و دروغ می دهد. به رفتارهای همسرش مشکوک بود و از خود می پرسید که نکند بهاره دل به عشق دیگری بسته و به همین خاطر اهمیتی به او نمی دهد؟ و یا شاید سردی روابط شان به خاطر دخالت های یک رقیب عشقی بود و…؟ امروز هم در نانوایی محل حرف هایی در مورد خیانت های یک زن به شوهرش شنیده بود. بنابراین از خودش می پرسید، نکند این اتفاق در خانه من هم افتاده باشد؟ اصلاً چرا دختر کوچک شان ذره ای هم به پدرش شباهت ندارد و…
جنایت کور
صبح روز بعد زن میانسالی هراسان با ماموران کلانتری محل تماس گرفت و از آنها کمک خواست. وی با صدای لرزان و مضطرب گفت: دقایقی قبل هنگامی که برای خرید نان از خانه بیرون می رفتم، مرد مستاجر را دیدم که با عجله از خانه خارج شد. او به قدری دستپاچه بود که حتی سلام هم نکرد. از آنجا که رفتارهای نادر مشکوک بود، چند بار همسرش را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. می دانستم «بهاره» هیچ وقت از خانه بیرون نمی رود چون او کسی را ندارد و فقط در خانه خودش را با بچه اش سرگرم می کند.
در حالی که بشدت ترسیده بودم صدای گریه های بی وقفه دختر کوچولویشان را شنیدم و با عجله خودم را به نانوایی محل رساندم تا نادر را باخبر کنم. اما شنیدم او به بهانه بیماری پدرش مبلغ زیادی از صاحبکارش پول قرض کرده و به شهرستان رفته است و …
به دنبال اظهارات زن صاحبخانه ماموران خود را به آنجا رساندند و پس از گشودن قفل منزل در کمال ناباوری با پیکر بی جان زن جوان روبه رو شدند که یک روسری سفید دور گردنش پیچیده شده بود. دخترک در کنار پیکر مادر گریه می کرد.
بدین ترتیب با حضور تیم جنایی در محل قتل، تحقیقات در این باره آغاز شد، زن صاحبخانه درباره جزئیات زندگی مقتول گفت: او زنی پاک و نجیب بود اما شوهرش آنقدر بد دل و شکاک بود که دایم همسرش را کتک می زد و او را عذاب می داد. «بهاره» هم کسی را نداشت که حمایتش کند بنابراین فقط سکوت می کرد.
این اواخر نیز چند بار نادر را در حال مصرف مواد مخدر در دستشویی حیاط دیده و سعی کردم با گوشه و کنایه این موضوع را به همسرش بفهمانم. هر چند می دانستم «بهاره» هیچ قدرتی ندارد و نمی تواند مانع رفتارهای شوهرش شود. حالاهم گمان می کنم مرد جوان بر اثر توهم مصرف مواد مخدر، مرتکب جنایت شده و به خانه پدرش فرار کرده است.
در ادامه با دستور بازپرس کشیک ویژه قتل جسد قربانی برای تعیین علت و زمان مرگ به پزشکی قانونی انتقال یافت و کودک ۶ ماهه نیز به طور موقت به مادربزرگش سپرده شد.
در حالی که تحقیقات پلیسی برای ردیابی و دستگیری عامل جنایت آغاز شده بود، پدر نادر با ماموران پلیس تماس گرفت و از حضور پسرش در خانه خبر داد. بدین ترتیب وی صبح روز بعد دستگیر و به اداره آگاهی تهران منتقل شد.
داماد جنایتکار در بازجویی ها با اعتراف به قتل همسرش گفت: «همه چیز تقصیر پدر و مادرم بود. آنها پس از پایان سربازی مرا به مغازه یکی از بستگانم در تهران فرستادند و مشغول کار شدم. از آنجا که شب ها در نانوایی می خوابیدم تنها و کلافه بودم. تا این که خانواده ام تصمیم گرفتند به زندگی ام سروسامان بدهند. بنابراین من و «بهاره» ازدواج کردیم، اما افسوس که هر دو کم تجربه بودیم و کسی هم نبود از ما حمایت مالی کند یا راهنمای مان باشد.
از طرف دیگر کم کم به مواد مخدر «شیشه» رو آوردم که همسرم از موضوع بی خبر بود. وقتی دخترمان به دنیا آمد مشکلات مان بیشتر شد.
شب حادثه نیز فکر خیانت همسرم یک لحظه هم رهایم نمی کرد. آن شب مقدار زیادی «شیشه» مصرف کردم و تا صبح نخوابیدم. نیمه های شب «بهاره» را صدا زدم و از او خواستم بگوید که چرا خیانت می کند. او نیز عصبانی شد و مرا «دیوانه» خطاب کرد. بنابراین در حالی که کنترلم را از دست داده بودم گلویش را فشار دادم. بعد هم روسری اش را دور گردنش پیچیدم.» در پی اعترافات تکان دهنده عامل جنایت، مادر مقتول، برای داماد جنایتکار تقاضای قصاص کرد. چندی بعد نیز پدر بهاره در پی اطلاع از قتل دخترش شکایت کرد و خواستار اعدام داماد شد.
سرانجام پرونده برای رسیدگی روی میز هیات قضایی شعبه ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران قرار گرفت.
قاضی «نورالله عزیز محمدی» و ۴ قاضی مستشار دادگاه عالی جنایی نیز پس از محاکمه و دریافت آخرین دفاعیات متهم، وی را به قصاص نفس – اعدام – محکوم کردند. ضمن اینکه پیش از اجرای حکم، اولیای دم باید دیه صغیر – نوه – و تفاضل دیه دخترشان را بپردازند.
منبع : ایران