صدای بلند موسیقی فضا را پر کرده بود. احساس خوبی داشتم. پول به اندازه کافی در جیبم بود و خیالم از هر نظر راحت.» شیشه اتومبیل را پایین کشید و هوای تازه را به ریه هایش فرستاد و ادامه داد:« نوبت من بود که برای بچه ها قهوه بگیرم.
بلند شدم و یک دفعه چشمم به دختر جوانی افتاد که به من لبخند می زد. با خودم گفتم اگر الان بیدار شوم حتماً در حال خنده هستم. می دانی گاهی اوقات آدم در خواب دقیقاً می داند دارد خواب می بیند. بعد یک پسر بچه داخل کافی شاپ آمد. اول او را ندیدم ولی به نظرم آشنا بود. لاغر بود اما به نظر ورزیده می آمد.
عصبانیت از قیافه اش می بارید. یک پیت پر از بنزین در دستش بود و همانطور که جلو می آمد تلو تلو می خورد. سرم را بالا گرفتم و دیدم جلویم ایستاده است. در همان وقت بنزین را تو صورتم خالی کرد.
بعد دیدم توی جمعیت ایستاده ام و همه سعی دارند از من دور بشوند. فقط آن پسر بچه جلویم ایستاده بود و پوزخند می زد. بنزین سر تا پایم را خیس کرده بود. حتی توی چشمم رفته بود و آن را می سوزاند.»
جان نیم نگاهی به من انداخت، لبخند تلخی زد:« آنجا ایستاده بودم. تنها و غرق در ماده قابل اشتعال. با تمام وجود بنزین را حس می کردم. سرد و گزنده بود.
می دانستم چه اتفاقی می خواهد بیفتد و با خودم فکر کردم: آخه چرا من؟ مگر چه کاری کردم که مستحق این عقوبت هستم؟ هیچ وقت فکر نمی کردم در یک کافی شاپ زنده زنده بسوزم.
پسر بچه دستش را توی جیب شلوارش کرد و یک فندک بیرون کشید. آن را طرف من گرفت و لبخند زد. متوجه شدم که چه دندانهای مرتبی دارد! با خودم فکر کردم: من آمادگی اش را ندارم.
خودم را آماده نکرده ام! هنوز منتظر بودم که زندگی ام جلوی چشمانم آتش بگیرد. پسر بچه فندک را زد ولی روشن نشد. جرقه ای نزد. دوباره زد و دوباره روشن نشد. با لحنی تقریباً عذر خواهانه به من گفت: یک لحظه صبر کن « رو فوس» الان روشن می شود واقعاً حواسش را جمع کرد که این کار را درست انجام بدهد.
یک دفعه از خواب پریدم. شلوارم را خیس کرده بودم. خیلی ترسناک بود، خیلی.»
جان شانه هایش را بالا انداخت و با دستگیره در بازی کرد:« تا به حال چهار بار این خواب را دیده ام.» و بعد شیشه را بالا کشید و دوباره گفت:« دوبار اول شوکه شده بودم. همه فکرم را به خودش مشغول کرده بود. دفعه سوم خودم را آماده کرده بودم به خاطر همین کمتر ترسیدم و قبل از اینکه پسر بچه دستش را در جیبش فرو کند از خواب پریدم. آخرین باری که این خواب را دیدم تقریباً فراموشش کرده بودم.
آن دفعه هم با دوستانم در کافی شاپ بودم. باز هم همان دختر را دیدم که به من نگاه می کرد و لبخند می زد. انگار او را می شناختم، فکر می کردم شب خوبی با دوستانم خواهم داشت ولی پسر بچه کارش را فراموش نکرده بود.
از پشت سر من را گرفت و وقتی به طرفش برگشتم دیدم بنزین دارد از سرو صورتم پایین می ریزد. از لابلای قطرات بنزین می دیدم که دختر آنجا نیست همان موقع به خودم گفتم شاید او از نقشه خبر دارد. شاید در این کار دست دارد و پسرک همچنان بنزین را روی سرم خالی می کرد.
می توانستم به خوبی احساس کنم که بنزین شره کرده بود و از زیر تی شرتم روی تنم پایین می رفت. از شلوارم هم گذشت و توی پاشنه کفشم جمع شد. این دفعه فندک کار کرد، احتمالاً تعمیرش کرده بود. همچنان که شعله کوچک آبی رنگ روی فندک می رقصید پسرک دستش را به سوی من گرفت. وقتی بیدار شدم صدای فریاد شنیدم. شاید هم صدای خودم بود چون همان جاکنار تخت بالا آورده بودم.»
دیگر حرفی نزد و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت. پرسیدم:« خب بعد؟ حالا فکر می کنی که این اتفاق ممکن است بیافتد؟جوابی نداد.»
یک لحظه برای او احساس دلسوزی کردم ولی این احساس خیلی زود تمام شد چون حالت چشمان فندقی رنگش بلافاصله تغیر کرد و لبخند کمرنگی مثل یک نقاب کوچک جلوی ترس درونش را گرفت:« خب برویم. بچه ها تو کافی شاپ منتظر هستند.» و از اتومبیل پیاده شد. صدای موسیقی فضای آنجا را پر کرده بود…