قشنگترین دختر

مجموعه : داستان
فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود / روی نیمکتی چوبی
روبروی یک آبنمای سنگی
 پیر مرد از دختر پرسید
غمگینی؟
نه –
 مطمئنی؟ –
 نه –
 چرا گریه می کنی؟ –
 دوستام منو دوست ندارن –
 چرا؟ –
چون قشنگ نیستم –
خودشون اینو بهت گفتن؟ –
 نه –
ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم
راست می گی؟ –
از ته قلبم آره –
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید / شاد شاد

چند دقیقه ی بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد / کیفش رو باز کرد
عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت

به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد / حتی با یک حرف ساده