مراقب دو قطره روغن باشید!

مجموعه : داستان
مراقب دو قطره روغن باشید!
 
بازرگانی پسرش را به دور دست فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه‎ترین مرد آن روزگار یاد بگیرد. پسر جوان از كوه و صحرا و كویر عبور كرد و سرانجام پس از چهل روز و از دور نمای خانه‎ای بزرگ و زیبا را دید كه بر قله كوهی بنا شده بود. مرد فرزانه در آن خانه زندگی می‎كرد. ولی پسر جوان وقتی قدم به داخل‎ آن خانه گذاشت‎، به جای دیدن مردی سالخورده و خردمند، آنجا را پر از رفت و آمد و تكاپو دید. تمام‎ مدت بازرگانان می‎آمدند و می‎رفتند، در گوشه و كنار عده‎ای با هم حرف می‎زدند، از گوشه‎ای سازی‎ گوش‎نواز شنیده می‎شد و میزی در وسط سالن خانه قرار داشت كه لذیذترین غذاهای آن زمان روی آن به‎ چشم می‎خورد. مرد فرزانه مشغول صحبت با عده‎ای بود، بنابراین پسر جوان دو ساعت انتظار كشید تا سرانجام نوبتش شد. مرد فرزانه با دقت و حوصله‎، تمام سخنان پسرجوان را شنید و بعد از او خواست‎ كه گشتی در حیاط و محوطه اطراف بزند و دو ساعت بعد به نزدش بازگردد، چون در آن لحظه وقت كافی‎ برای توضیح دادن راز خوشبختی به او نداشت‎. قبل از آنكه پسر جوان از اتاق او خارج شود، مرد فرزانه‎ یك قاشق چایخوری به او داد و دو قطره روغن داخل آن ریخت و گفت‎: «می‎خواهم لطفی بكنی‎. در حالی كه در اطراف گشت می‎زنی‎، مراقب باش كه روغن داخل این قاشق روی زمین نریزد.» پسرجوان‎ پذیرفت و در اطراف گشتی زد. در حالی كه به هر طرف می‎رفت حسابی مراقب قاشق بود تا روغن آن‎ نریزد. پس از دو ساعت نزد مرد فرزانه برگشت و مرد فرزانه از او پرسید: «خوب‎، پسرم از مناظر زیبای‎ اطراف لذت بردی‎؟ كتابخانه‎های بزرگ مرا دیدی‎؟ از دیدن گل‎ها و گیاهان زیبا و رنگارنگ لذت بردی‎؟» پسرجوان با حالتی شرمنده و خجل اعتراف كرد كه چیزی ندیده است‎، چون تمام مدت حواسش به‎ قاشق چایخوری بوده تا روغن آن نریزد. مرد فرزانه گفت‎: «پس دوباره برو و از دیدن زیبایی‎های اطراف‎ لذت ببر. چون تا وقتی شناخت كاملی از خانه من و محیط اطرافش پیدا نكنی‎، نمی‎توانی به من اعتماد كنی‎.» پسرجوان كه این مرتبه خیالش راحت‎تر شده بود، دوباره بیرون رفت‎. ولی این مرتبه حواسش به‎ اطرافش بود و به آثار هنری‎ای نگاه می‎كرد كه روی سقف‎ها و درها و دیوارها به چشم می‎خوردند. او گل‎ و گیاهان شاداب و رنگارنگ را دید و به اطراف خانه سرك كشید. وقتی دوباره نزد مرد فرزانه برگشت‎، تمام مشاهدات خود را با جزییات برایش شرح داد. مرد فرزانه نگاهی جست و جوگر به او انداخت و پرسید: «خوب دو قطره روغنی كه به تو امانت دادم‎، كجاست‎؟» پسرجوان نگاهی به قاشق چایخوری‎ انداخت و متوجه شد كه روغن از داخل آن ریخته است‎. با شرمندگی به مرد فرزانه خیره شد و چیزی‎ نگفت‎. مرد فرزانه گفت‎: «خوب برای تو تنها یك توصیه دارم‎. راز خوشبختی در دیدن و كند و كاو در اعجاز دنیا و هرگز از یاد نبردن دو قطره روغنی نهفته است كه در قاشقت ریخته شده است‎!»