پرنده عظیمالجثه
میخواهم اطلاعاتی از یك پرنده بزرگ و عظیمالجثه به شما بدهم. در سال 2001 من و شوهرم اواخر شب با اتومبیلمان به سمت نیوولمینگتون میرفتیم. ساعت حدودا دو یا سه صبح بود. یك نفر خبر داده بود كه سگ شكاری گم شدهمان را دیده است و ما برای تحقیق در این مورد به آنجا میرفتیم. ماه اكتبر بود و ما با آرامش در آن جاده تاریك و دور از شهر جلو میرفتیم….
م. ماه بیرون آمده و همهجا را روشن كرده بود ولی باز هم تاریكی بر اطراف مستولی بود. ناگهان صدای پرواز پرندهای را در بالای سرمان شنیدیم. پرنده به سرعت پایین آمد و بالای اتومبیل ما قرار گرفت. فكر كردیم روی اتومبیل نشسته است چون ماشین كمی تكان خورد و من حتی احساس میكردم كمی از زمین بلند شد. شیشهها پایین بودند و حضور پرندهای عجیب را بر بالای اتومبیل كاملا احساس میكردیم. به یكدیگر نگاه كردیم و گفتیم این دیگر چیه؟! به آسمان نگاه كردم و ناگهان چشمم به یك پرنده سفید و خاكستری بزرگ افتاد كه طول بالهایش شاید به چهار یا پنج متر میرسید. پرنده عجیب بر روی یك درخت كهنسال و بیشاخ و برگ نشست و آنقدر با درخت همرنگ بود كه دیگر نمیتوانستم آن را تشخیص بدهم. من به شوهرم گفتم این بزرگترین پرندهای است كه در عمرم دیدهام.
من نام آن را (مرد پرنده) گذاشتم چون پاهایش كاملا اندازه و شبیه پاهای یك مرد بود. آن شب به خانه برگشتیم و صبح روز بعد موضوع را به بچههایمان (كه نوجوان هستند) گفتیم ولی آنها به ما خندیدند اما ما واقعا آن را دیده بودیم. به نظر میآمد متعلق به دوران ماقبل تاریخ بود. برای خودمان هم باورنكردنی است كه چنین پرندهای را دیدهایم ولی چندی پیش وقتی شوهرم از سركار به خانه برگشت، گفت شنیده است یك نفر ادعا كرده یك پرنده عظیمالجثه را دیده است.
مرد بزنما
ژانویه سال 2002 بود. نیمههای شب از صدای پارس سگهایم از خواب بیدار شدم. روی تخت نشستم و از پنجره به بیرون نگاه كردم. بیرون آنقدر روشن بود كه بتوانم تاحدودی دور و اطراف را ببینم و ناگهان از شدت تعجب در جایم میخكوب شدم. چیزی كه میدیدم باوركردنی نبود. موجودی شبیه به بز آنجا در بیرون خانه من زیر درخت گردو راه میرفت و سگهایم پشت سرهم پارس میكردند و پشت پاشنه پاهایش را گاز میگرفتند. این موجود بیش از دو متر قد داشت و درست مثل انسان بر روی پاهایش ایستاده بود ولی شانههایش افتاده بود و كمی قوز داشت و درست مثل یك بز دو شاخ بر روی سر و ریش بلندی بر روی چانهاش دیده میشد. دستهایش اندكی خمیده بودند و ناخنهای كثیفش خاكستری رنگ به نظر میرسید. پوستش به رنگ سبز متمایل به زرد بود و موهای كمپشتی تمام سطح بدنش را پوشانده بود. تنه و پاهایش كاملا شبیه به یك انسان بلند قامت به نظر میرسید. من او را مستقیم از رو به رو ندیدم ولی توانستنم نیمرخ او را دقیقا ببینم. او شبیه به یك مرد بود. فقط میتوانم بگویم كه از ترس و تعجب نمیتوانستم تكان بخورم (مرد بز نما) اصلا برنگشت تا مرا ببیند و فقط برای رها شدن از شر سگها قدمهایش را تندتر كرد و رفت. هنوز هم هرازگاهی شب هنگام صدای یك بز را میشنوم و به یاد آن موجود میافتم. شنیدن صدای بز در محل زندگی من كه در (نرماندی) در (تگزاس) است عجیب به نظر میرسد زیرا در این محل هیچكس بز نگه نمیدارد.
مگسهای غولآسا
موضوعی كه برایتان تعریف میكنم مربوط به سال 1971 و تابستان گرم و خفقانآور آن سال است. در آن زمان ما در (میشیگان) زندگی میكردیم و من ده سال داشتم. آن روز به همراه دوستم كه او نیز ده ساله بود و برادر كوچكترم كه هشت سال داشت در حیاط پشتی خانه بازی میكردیم. یادم میآید آن روز هوا واقعا گرم بود و ما میگفتیم اگر یك تخممرغ را روی پیادهرو بشكنیم نیمرو میشود. ناگهان صدای وز وز بلندی به گوشمان رسید. حدودا سه یا چهار متر آن طرفتر از ما، روی در كوچك حیاط خانهمان دو مگس عظیمالجثه نشسته بودند. آنها درست شبیه به مگسهای معمولی به نظر میرسیدند با این تفاوت كه طولشان تقریبا سی سانتیمتر میشد. هر دوی آنها بزرگ بودند. ما به شدت ترسیدیم و با تعجب و وحشت به آنها نگاه میكردیم. میخواستیم برویم و یك نفر را بیاوریم تا او هم شاهد حضور این موجودات باشد ولی میترسیدیم تكان بخوریم و فقط زیر لب با هم حرف میزدیم.
مگسهای غولآسا فقط ده دقیقه آنجا بودند. ولی به نظر ما خیلی طولانیتر میرسید. بالاخره پریدند و با صدای وز وز ناهنجاری آنجا را ترك كردند. من، برادرم و دوستم به سوی خانهمان دویدیم و موضوع را به پدر و مادرم گفتیم ولی آنها حرفمان را قبول نكردند و گفتند از خودمان داستان تخیلی ساختهایم. هنوز هم نمیدانم آن مگسهای هیولاوار از كجا آمده بودند و به كجا رفتند.
پاگنده
تعریف این داستان برایم خیلی سخت است چون هربار كه آن را تكرار میكنم از ترس برخود میلرزم و به یاد آن صبح هولناك میافتم. هربار كه در تاریكی باشم همان احساس تنهایی و این احساس كه كسی مرا نگاه میكند به من دست میدهد. ساعت پنج صبح بود و شبنم صبحگاهی روی چادر صحرایی مرا پوشانده بود. نمیدانم چرا ولی احساس خستگی نمیكردم و به همینخاطر از چادر بیرون رفتم و در میان مه به قدم زدن پرداختم. همانوقت بود كه خشخشی را جلوی خودم شنیدم. صدای مار نبود. نه مطمئن بودم ولی این صدا باعث شد بنشینم و حركتی نكنم. تكان نمیخوردم و فقط گوش میدادم. در همانوقت صدای پای چیزی را شنیدم كه در جهت مخالف من میدوید. به داخل یك گودال دویدم و خودم را به درختی چسباندم. خودم را كنترل كردم و برگشتم و به سوی چادرم نگاه كردم. چیزی ندیدم ولی احساس غریبی داشتم. دوباره به داخل گودال رفتم. چیزی پشت سر من بود. تقریبا سه متر آن طرفتر. گوشهایم را تیز كردم. صدای یكنواختی سكوت را برهم میزد. صدایی مثل صدای موشهایی كه غذایشان را میجوند. كمكم خورشید از پشت كوه بیرون آمد و هوا را كمی روشن كرد. حالا دیگر میتوانستم او را ببینم. اگر فقط كمی بلند میشدم میتوانستم چیزی را كه آنقدر سبب وحشت من شده بود به چشم ببینم. سرم را بلند كردم و خود را كمی بالا كشیدم. نفسی به راحتی كشیدم. چیزی آنجا نبود. با آرامش هوای خنك بامدادان را به درون ریههایم فرو دادم و برگشتم. ناگهان هولناكترین موجود روی زمین را به چشم دیدم. موجودی عجیب كه كمی آن طرفتر بیصدا به جلو میرفت و از من دور میشد. موجودی بلندقد كه بدنش باموی سیاه پوشیده شده بود و دست و پاهایی دراز و تقریبا بیمو داشت. دو ساعت طول كشید تا توانستم به خود جرات بدهم و از گودال خارج شوم و به چادرم برگردم و از آن جنگل جهنمی فرار كنم. وقتی داستان را برای دیگران تعریف كردم همه گفتند كه او (پاگنده) بوده است.
میمون پرنده
داستانی كه تعریف میكنم در واقع برای برادر بزرگتر و مادر بزرگم در (پورتوریكو) اتفاق افتاد. وقتی برادرم نه سال داشت (الان او 33 ساله است) خانه مادربزرگم بسیار بزرگ و در منطقهای روستایی و كوهستانی بود. در كنار خانه جادهای قرار داشت كه بالاتر از سطح خانه بود و از روی آن میشد پشتبام خانه را به راحتی دید. یك روز برادرم روی جاده در حال بازی بود كه ناگهان صدایی از بالای سرش شنید و به بالا نگاه كرد. در همانوقت مادربزرگ هم از خانه بیرون آمد و او نیز با شنیدن آن صدا روی بام را نگاه كرد و آنها توانستند عجیبترین حیوان دنیا را ببینند. یك موجود شبیه به میمون كوچك با موهایی سیاهرنگ ولی بالدار. او خیلی زود ترسید و پرواز كرد و به سمت كوهستان رفت ولی تا امروز هیچكس نفهمیده است كه او چه بود. بعضیها میگویند آن حیوان از جنگل انبوه (یانكو) كه در آن نزدیكی است فرار كرده است. مردم میگویند در آن جنگل دانشمندان بر روی حیوانات تحقیق میكنند و با تركیب ژنها میخواهند حیوانات جدیدی خلق كنند.
شاید این میمون پرنده هم یكی از آن مخلوقات دستكاری شده بود كه از مركز تحقیقات فرار كرده بود.
مرد پرنده
ساعت دقیقا سه صبح بود كه من و دوستم تصمیم گرفتیم بیرون برویم و در هوای تمیز و باران خورده قدم بزنیم. خانه دوستم در یك مجتمع آپارتمانی بود كه در میان ساختمانهای بلند آن یك زمین بازی برای سرگرمی بچهها ساخته بودند. ما به این زمین بازی رفتیم و در همان بدو ورود چشممان به موجودی پرنده مانند افتاد كه درست بالای سرسره نشسته بود و انگار داشت تغییر شكل میداد. ارتفاع قدش تقریبا به اندازه یك انسان بود و پاهایش كاملا شبیه به پاهای انسان بودند با این تفاوت كه پشت پاهایش پر روییده بود. بازوانش درست مثل دستهای انسان به نظر میرسید ولی بالهای بزرگی به طول حدودا سه متر به آن چسبیده بود. صورتش به طرف دیگری بود و ما نتوانستیم چهرهاش را ببینیم. او حضور ما را احساس كرد و به سنگینی از روی سرسره پر زد و رفت. من هنوز هم نمیدانم او چه بود. انسان بود یا پرنده؟ و تا آخر عمرم او را فراموش نخواهم كرد.
هیولای مكزیكی
این خاطره مربوط به سه سالگی من است ولی آنقدر مادرم این داستان را برای همه تعریف كرده است كه من آن را كاملا به خاطر دارم. آن روز من و مادرم به همراه خاله و داییام به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ كه در شهر كوچكی در مكزیك زندگی میكردند، میرفتیم. مادرم میگوید جاده از میان كوهستان (سیرامادر) عبور میكرد و همانجا بود كه آن موجود عجیب را دیدیم. آن موجود شبیه به یك سگ بود ولی تفاوت بزرگی با یك سگ داشت. جثه آن تقریبا اندازه كادیلاك ما بود و چنگالهای بزرگ وحشتناكی داشت. بدنش از موهای سیاه و ضخیم پوشیده شده بود و به نظر میرسید كه از حضور ما اصلا راضی نیست. دندانهای پیش آن هیولا بلند و تیز بود بهطوری كه از دهانش بیرون زده بود و غرشكنان به طرف ماشین ما میآمد. مادرم از ترس پاهایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از آنجا دور شدیم. هنوز نمیدانیم آن موجود چه بود؟ ولی این را میدانیم كه (سیرامادر) كوهستان بسیار بزرگی است كه نقاطی از آن هنوز اكتشاف نشده و ممكن است حیوانات عجیبی در آن یافت شود.
منبع: مجله خانواده سبز