اسماء دختر دلبندم و سرور گرانقدرم! با تو وداع نمیکنم، چون به زودی روز وصل فرا میرسد و همدیگر را ملاقات خواهیم کرد. سربلند و سرافراز زیستی و با سرکشان به هماورد برخاستی، مخالف تمامی محدودیتها و قید و بندها و دلدادهی آزادی و آزادگی بدون مرز بودی. در خاموشی و سکوت جویای کرانههای نو برای حیات دوبارهی امت بودی تا از نو برانگیخته شود و بر جایگاه متمدنانهی خود تکیه زند. خود را درگیر چیزهایی نکردی که همسن و سالانت به آنها مشغولند و با وجودی که در تحصیلات همیشه سرآمد و نفر اول بودی، اما این تحصیلات سنتی هیچ وقت عطش خواستههایت را سیراب نکرد، از همنشینی با تو در این عمر کوتاهت سیر نگشتم و کام وافر نگرفتم، مشغلهی کاری و وقت اجازه نداد از همنشینی و مصاحبت با تو بهره ببرم.
در واپسین دیدارمان در میدان رابعهی عدویه گلهمندانه گفتی: «بابا حتی وقتی هم که با ما هستی، فکرت با ما نیست». به تو گفتم: «عزیزم، انگار این دنیا ظرفیت و گنجایش آن را ندارد که از همنشینی هم کامیاب شویم، از الله تعالی مسألت دارم تا ما را به مصاحبت یکدیگر در فردوس اعلی شادمان گرداند، تا از همنشینی هم کام برگیریم و لذّت ببریم.» دو روز پیش از شهادتت در خواب دیدم که لباس عروسی بر تن کرده و در باشکوه ترین جلوهی بیمانند در این دنیا ظاهر گشتهای، آنگاه در کنارم آرمیدی، به آرامی از تو پرسیدم: «دخترم! مگر امشب عروسیت است، که در پاسخ گفتی: عروسیام در ظهر است، نه شب.» وقتی خبر شهادتت در ظهر چهارشنبه را دریافت کردم، دریافتم آنچه را در خواب گفتی، و از اینکه خداوند منّان شهادت تو را پذیرفته، شادمان گشتم، و یقینم را بیشتر کردی که ما بر حقّ و دشمن مان بر باطل است. از اینکه نتوانستم در واپسین بدرقه و وداع در کنارت باشم تا دیدگانم با نگریستن به چهرهات روشن گردد و بر پیشانیات بوسه کنم و افتخار پیش نمازی بر پیکر پاکت نصیبم گردد، بسیار اندوهگین و ناراحت شدم.
دلبندم! به الله سوگند که ترس از مرگ و ترس از حبس مانع حضورم نشد، بلکه تنها چیزی که مرا از شرکت در مراسم تشییع بازداشت، رغبتم به ادامهی راه و رسالتی است که جان عزیزت را به خاطر آن فدا کردی، یعنی راه «تداوم انقلاب تا تحقق اهداف آن و رسیدن به پیروزی».
روحت سرافرازانه و خرسندانه در حالی به ملکوت اعلی پر کشید که دلیرانه علیه طاغوتیان جنایتکار ایستاد. گلولههای حقد و نیرنگ ناجوانمردانه سینهات را شکافت. چه همت بلند و روح پاکی داشتی، یقین دارم که خدای خویش را باور کردی و خداوند هم تو را باور کرد و تو را از میان ما به افتخار شهادت نایل گرداند و برگزید.
دختر عزیزم و سرور گرانقدرم … سخن آخر این که … با تو خداحافظی نمی کنم، بلکه میگویم به امید دیدار. دیداری نزدیک در کنار حوض کوثر در معیت پیامبر عزیز صلی الله علیه و سلم و یارانشان … دیداری نزدیک در جایگاهی راستین نزد فرمانروای توانا (فی مقعد صدق عن ملیک مقتدر) … دیداری که در آن آرزوی ما تحقق یابد و بتوانیم از مصاحبت هم و عزیزانمان کامیاب شویم و پس از آن فراقی حادث و حایل نگردد.