در خود خزیده بود. خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت.
بزرگتر شد و دیگر آن جهان كوچك را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند. شیرش دادند، زیرا آنكه آسمان و لبخند
و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد.
هر جاده ای، بانگی است كه آدمی را به خود می خواند؛ پس راه ها صدایش زدند و او راهی شد؛ و آنكه در راه است،
مرغ هوا و ماهی دریا خود را نثارش می كند.
درخت هرچه به بار می آورد و خاك هرچه می رویاند، به پایش می ریزد.
آسمان و زمین می بارند و می جوشند تا تشنگی اش را فرو نشانند و جهان لقمه ای می شود در كام او تا گامی بردارد.
او رفت و رفت و راه ها به انتها رسید. او رفت و رفت و جهان تمام شد.
او رفت و رفته رفته، تن اش را جان كرد و جانش را جان جان. و از آن پس جاده هایی بود كه توش و توانی دیگر می خواست.
راه هایی كه باید بی پا و بی سر می رفت. بالا رفتن از سربالایی آسمان و گذشتن از پیچ های ملكوت.
بسیاری توان بالا رفتن نداشتند زیرا همیشه گرسنه بودند و هرگز لقمه ای از سفره آسمان نخورده بودند.
اما او شنیده بود كه فرشتگان از دیدار خدا توان می گیرند، آنقدر كه می توانند هفت آسمان را درنوردند.
پس گفت: شاید آدمی هم این گونه سیر می شود و دلیر.
او بی تنی اش را كنار سفره آسمان نشاند تا بی دهان و بی گلو، خوردن را بیاموزد.
پس به جای آب، تشنگی می نوشید و به جای آنكه مرغان طعامش شوند، طعم پرواز را چشید و به جای هر میوه ای تنها از بار درخت معرفت خورد.
هزاران سال طول كشید اما او سرانجام دانست كه نور، تنها نور خداوند غذای انسان است!