کوچه تاریک بود.دوستش باید می رفت، اما لحظه ای توقف کرد.سر موتور را به سمت داخل کوچه برگرداند.مسیر حرکت او تا رسیدن به خانه روشن شد. آن قدر که خیلی راحت همه جا را می دید. وقتی کلید انداخت تا در را باز کند، زیر لب تنها یک جمله بیشتر نگفت:
“الهی خدا قبر برادرت را نورانی کند.”
آن که سوار بر موتور بود این جمله رانشنید، اما خدای مهربان که دنبال بهانه برای عطا و بخشش می گردد، این درخواست بنده اش را که برای بنده دیگری بود، …..
راستی که در دل تاریک آن شب، نور چراغ موتورسیکلت تا کجاها را روشن ساخت.