روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت كه چشمش به یك چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست كشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت كرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید كه چند قدم آن طرفتر، یك غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم كرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را كه برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یك آرزو كن تا آن را در یك چشم به هم زدن برایت برآورده كنم. امّا یادت باشد كه فقط یك آرزو!»
پیرزن كه به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالیگفت: «الهی فدات بشم مادر!»
امّا هنوز جملهی بعدی را نگفته بود كه فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
… و این داستان، درس عبرتی شد برای آنها كه زیادی تعارف میكنند!