چهار دهه تنهایی و بزرگ کردن 7 فرزند (+عکس)

چهار دهه تنهایی و بزرگ کردن 7 فرزند (+عکس)

سرما استخوان می ترکاند اما «حنیف» در تب می سوخت. شاید هم تب نبود. داغی شرمی بود که از پشت گوش هایش شُرّه می کرد و می ریخت به رگ های صورتش.

بزرگ ترها به لبویِ گونه های تازه داماد می خندیدند و قصه شتری را می گفتند که بالاخره درِ هر خانه ای می خوابد. هلهله زن ها از اتاق بغلی، خیالِ شترِ بخت حنیف را پاره کرد.

می دانست که باید بنشیند کنار سفره عقد، شانه به شانه بتول، دختر زیباروی همسایه که حالا شده سر و همسرش.

«بله» ظریف عروس را که می شنود، همه رنگ ها در او، شکوفه گیلاس می شوند. شکوفه هایی که در سرمایِ زمستان تبریز جوانه داده اند!

32 سال بعد، حنیف ایستاده در دفتر رئیس راه آهن. برگه ماموریتش را در مشت می فشارد. در مغزش خیال سفر است. ریل هایی که همه عمر با آن ها سر و کار داشته و حالا قرار است او را از باختر ایران به خاوری ببرند که خیلی هم دور نیست.

دست بتول را می گیرد و می برد سمت مشهد. نه به نیت زائر بودن که با قصد ماندن و مجاور شدن اما نمی داند که ماندنش آن قدرها طولانی نیست و یک سال بعد، وسط چله تابستان؛ دوباره تب می کند، نه تبِ یک تازه دامادِ خجول؛ که تب بیماری ناشناخته ای که او را ظرف چندماه از پای می اندازد تا زن و 8فرزندش، بدون او زندگی را سپری کنند.

قصه بالا مقدمه روزهای سخت یک زن است. «بتول اردشیری» 80 ساله روی مبل خانه اش در آپارتمانی واقع در شهرک غرب نشسته و در جمع فرزندان و نوه هایش، از همه این چهار دهه تنهایی اش می گوید که در آن 7 فرزند را یک تنه بزرگ کرده است. آشنایی مان با بتول به یکی از انبوه تماس های مردمی با صفحه خانواده و مشاوره خراسان بر می گردد. مادری که با وجود نداشتن تحصیلات، توانسته 4 مهندس و دکتر را تحویل جامعه دهد و 3 فرزند دیگر را هم به قول خودش طوری تربیت کند که از کمالات اخلاقی چیزی کم نداشته باشند.



مرگ همسر و فرزند

او برایمان زندگی اش را این طور خلاصه می کند: همسرم مرد خوبی بود. مردم دار و خانواده دوست. کارمند راه آهن بود، یک روز آمد و گفت: بتول وسایلت را جمع کن که باید برویم مشهد. مامور به خدمت در جوار آقا امام رضا علیه السلام شدم. گفتم: خدا رو شکر که آقا ما را طلبیده نه فقط برای زیارت که برای همسایگی اش. آمدیم مشهد اما به سال نکشید که «حنیف» مریض شد و یک روزِ تابستانِ 55 ،دیگر از جایش بلند نشد. آن موقع 8فرزند داشتم که بزرگ ترینشان 28 ساله بود و فرزند کوچکم هم یک سال داشت.

وی ادامه می دهد: با وجود درخواست خانواده ام برای بازگشت به تبریز، تصمیم گرفتم که در مشهد بمانم و همین جا بچه هایم را سروسامان بدهم. از همان روز بعد از مرگ همسرم، وقتی که از سر مزارش آمدیم خانه؛ می دانستم که در این مسیر تنها هستم، پس همه همتم را به کار گرفتم تا هم پدری کنم و هم مادری. آن وقت ها فرزند بزرگم «سیروس» سر کار می رفت و خرج من و 7برادر و خواهرش را می داد اما خدا انگار می خواست مرا امتحان کند، چرا که اسفند 59 او را در سانحه ای از من گرفت و یک ستون دیگر زندگی ام فرو ریخت.

دوست فرزندانم بودم


بتول بعد از مرگ پسر بزرگش، سکان زندگی را به دست می گیرد و سعی می کند تا هم کاری کند که فرزندانش چیزی از امکانات کم نداشته باشند و هم آن ها را در مسیر درستی تربیت کند «حالا این فرزند دومم بهروز بود که سر کار می رفت و کمک خرج خانه بود، در کنار کار شب ها هم درس می خواند، تا توانست به دانشگاه برود و خدا را شکر حالا مهندس عمران است. در کنار حقوق او، اندک مستمری شوهرم هم به کمک مان آمده بود تا چرخ زندگی مان راحت تر بچرخد.»

وی الفبای تربیتی اش را برای فرزندانش در یک کلمه «نظارت» عنوان می کند و بیان می دارد: «حواسم به آن ها بود، می فهمیدم که امروز اگر اخم افتاده به ابرویشان، درد جسمی دارند یا دلتنگی روحی؟ برای مراقبت از آن ها آن قدر حلقه نظارتم را تنگ نکردم که از من فراری شوند. برعکس، کاری کردم که مرا محرم و دوستشان ببینند و حرف های دلشان را پیش غریبه ها نبرند.»

بتول 80ساله از تربیت دینی فرزندانش هم این طور می گوید: همان طور که خودم را در این مسیر سخت سپرده بودم به خدا، از فرزندانم هم خواسته بودم تا غیر خدا را واسطه بالا رفتن و موفقیت هایشان نکنند. به آن ها گفته بودم که اگر به کمال هم برسید اما در نیت هایتان غش باشد یا قدم در راهی گذاشته باشید که بیراهه باشد؛ آن کمال حتما سراب است و پیش من ارزشی ندارد.


چهار دهه تنهایی و بزرگ کردن 7 فرزند (+عکس)


او همیشه در کنار ماست

خانواده مولوی امروز جمع است با 7 فرزند، 18نوه و 2نتیجه. پسر بزرگ خانواده مهندسی عمران خوانده، فرزند دوم دکترای داروسازی دارد و پسر سوم خانواده هم مهندس معدن است، دختر کوچک خانواده نیز با مدرک دکترای ژنتیک در دانشگاه مشغول به تدریس است. سه دختر دیگرش هم مادرانی موفق هستند.

دختر بزرگ خانواده می گوید: مادرم در همه پستی ها و بلندی های زندگی مان با ما همراه بود. اگر تا صبح برای کنکور درس می خواندیم او هم نمی خوابید و کنارمان می نشست.

اگر مادر می شدیم؛ مراقب فرزندانمان بود تا به کار و درسمان برسیم. حالا همین کار را برای نوه هایش انجام می دهد. مدام مراقب درس و مشق یا حال و احوال روحی آن هاست. آن ها هم متقابلا حرف های دل شان را به مادربزرگشان می گویند.


همه اعضای یک تنیم

بهروز مولوی پسر بزرگ حاج خانم اردشیری هم بر محبت بی دریغ مادرش تاکید دارد و می گوید: مادرم ما را طوری بارآورد که همه اعضای خانواده در کنار هم باشیم. محال است گرفتاری برای یکی مان پیش بیاید و بقیه برای کمک به او بسیج نشوند. از چشم مادرم ما همه اعضای یک تنیم و او هرگز اجازه نداد تا مثل بعضی از خانواده ها که مُهره های جدا افتاده یک زنجیر هستند؛ از هم دور شویم.

عروس بزرگ بتول خانم هم از همت مادرشوهرش برای سواد آموختن می گوید: حاج خانم 60سال شان بود که از طریق جلسات قرآن به سوادآموزی علاقه نشان دادند و بعد هم آن چنان این علاقه را پیگیری کردند که ظرف چندسال مدرک پنجم دبستان را دریافت کردند.


او یک اتفاق سبز است

بتول به روایت نسل چهارم خانواده اش هم زنی  است با انرژی های مثبت. یکی از نوه هایش برایمان می گوید: مادربزرگ یک عادت خوب دارد. در هر اتفاق سخت و دشواری، یک نتیجه خیر و خوبی را جست و جو می کند؛ جوری که آن تلخی را یک فرصت می بینیم. تا به حال نشده او را در حال ناشکری ببینم، همین هم برکت داده به همه شئون زندگی ما. خلاصه این که او یک اتفاق سبز است برای زندگی ما …