کما

مجموعه : داستان
باورش نمی‌شد که جنازه او را روی شانه‌هایش حمل می‌کند. وقتی که جسدش را توی قبر می‌گذاشت دلش نمی‌خواست تنهایش بگذارد. به خانه که برگشت دائم فکر می‌کرد چیزی را گم کرده. با صدای دخترش از خواب بیدار شد. دخترش گفت: بابا الان از بیمارستان زنگ زدند و گفتند: مامان از حالت کما بیرون آمد.