– آخ… آخ… آخ… تمام مشتری هایی كه توی قهوه خانه "بیازت" زیر سایه درخت ها نشسته بودند یكدفعه سرشان را به طرفی كه صدای گریه می آمد برگرداندند. آنجا یك زن چادری كه سفت و سخت خودش را توی چادر پیچیده بود یكریز گریه می كرد و صدایش قطع نمی شد. این موضوع همه را متاثر كرد. صدای تق تق طاس آن هایی كه تخته نرد بازی می كردند قطع شد و قلیان ها از قل قل افتاد. زنك خیلی با سوز گریه می كرد . یكی از بازیكن ها سرش را با كمال تاسف حركت داد و پرسید: -چی شده خانم!؟ چرا گریه می كنی .؟؟! سایر مشتری ها هم ساكت شدند و برای فهمیدن علت گریه و زاری زن سرهایشان را به طرف او بر گرداندند.وقتی دست زن از زیر چادر سیاه بیرون آمد و تقاضای پول كرد همه چیز روشن شد و همه فهمیدند كه این زن گدای معمولی است.بلافاصله تمام دلسوزی ها از بین رفت..طاس ها دوباره به صدا در آمد و قلیان ها شروع به دود كردن نمود. در حقیقت هم هیچ چیز قابل تماشا وجود نداشت …مگر می شود گداهای اسلامبول را شمرد؟ اگه آدم بخواهد هر گدایی را كه می بیند برایش دلسوزی كند باید صبح تا عصر گریه و زاری كند آنوقت نه می تواند یك دست تخت نرد بازی كند و نه وقت دارد یك دود قلیان بكشد. زنك هنوز هم همینطور یكنواخت گریه می كرد و اشك می ریخت. -اهو… اهو … اهو … حاجی آقایی كه بغل دست یك آخوند نشسته بود حوصله اش از سر و صدای این زن سر رفت: -واه … واه … واه چیز غریبی است.. آدم از دست این گدا های سمج نمی داند چكار كند، تا می آییم خستگی در كنیم و یك ساعتی با رفقایمان حرف بزنیم یك همچه صحنه هایی پیش میاد و اعصاب آدم را بكلی خراب میكنه. سایر مشتری ها هم شروع به اعتراض و غرولند كردند و از هر طرف متلك هایی نیشدار و جملات مسخره آور نثار گدای بخت برگشته شد. لابد پیش خودتان فكر می كنید مردم چقدر سنگدل و بیرحمند چطور ممكنست یك زن بد بخت و رنج دیده را محروم بكنند؟ ولی من شخصآ اینجور فكر نمی كنم اطمینان دارم خیلی ها هم دلشان می خواهد كمك كنند اما وضع مالیشان اجازه نمی دهد. آن آقایی كه صورتش را نتراشیده و كفش هایش از بی واكسی خاكستری شده مسلمآ پول ندارد. اگر این مرد لاغر و رنگ پریده كه یك بچه كوچك همراهش است پول داشت دو سه قروش گردو برای بچه اش می خرید. یا آن آقای چاق كه دائم عرق پیشانیش را با دستمال پاك می كند خیال می كنید چقدر دلش می خواهد یك شربت سرد بخورد ولی افسوس كه پول ندارد. باقی مشتری های كافه هم همینطور. گدا بالاخره فهمید كه اشك ریختن او هیچ اثری ندارد. به همین جهت پس از مدتی سكوت درست مثل آنكه فكری به نظرش رسیده باشد ناگهان با صدای بلند شروع به صحبت كرد: – آخ كه این دنیا چقدر بی وفا است و ما بشر ها چقدر غافلیم آقایون اگه شما می دونستید من از كدوم خانواده ام این قدر به من زخم زبان نمی زدید. دوباره سر ها به طرف او بر گشت و همه گوش هایشان را تیز كردند… زن ادامه داد: – آقایون من بیوه پاشا … هستم. یك اسمی را گفت كه معلوم نشد عبدالرحمن- محمد یا چیز دیگری بود. – بله من از یك همچه مقامی به این روز افتادم… ثروت و دارایی مثل چرك روی دست زود پاك میشه. بعد شرح مفصلی از ساختمان ها و غلام و كنیز و صندوق ها پر از طلا و جواهرات مرحوم پاشا داد و در آخر گفت: – با این همه می بینید كه برای نان شبم محتاجم. همهم ای از اطراف بلند شد و جملات نا مفهومی به گوش می رسید: – آخ بیچاره .. راستی خیلی مشگله یك زن اشرافی مجبور شه گدایی كنه. موج عظیم دلسوزی نسبت به این گدای اصل و نسب دار از هر گوشه بلند شد در كیسه ها رو باز كردند و پول ها را با صدای جرنك جرنك جلوی پای او ریختند. مردی كه كفش هایش واكس نخورده بود بیست قروش بهش داد یارو كه برای بچه اش گردو نخریده بود ده قروش داد. حتی حاجی عصبانی كه اولش خیلی بد و بیراه می گفت از حرف هایش پشیمان شد و در حالی كه چند سكه بزرگ برای او فرستاد گفت: – معلوم بود این گدای معمولی نیست… به بینید چقدر قیافه اش اشرافیه خدا را خوش نمیاد آدم به اینجور اشخاص زخم زبان بزنه هر چه باشه بزرگ زاده ان و از بالا به پایین آمدن. از قیافه بقیه هم معلوم بود كه از رفتار چند دقیقه پیش خودشان پشیمان هستند و بزودی مقدار زیادی پول برای این گدای آبرو دار جمع شد و صاحب قهوه خانه تمام پول ها را جمع كرد و با یك نوع علاقه و احترام رو كرد به بیوه پاشا و گفت: – بفرمایید این پول قابل شما رو نداره. حالا دیدید ما راجع به مردمان محترم چه جوری فكر می كنیم؟! همه ی ما بدون این كه منظوری داشته باشیم طرفدار اعیان و اشراف،هستیم. حتی گداهای اصل و نسب دار برای ما قابل احترامند. بیوه پاشا از قهوه خانه خارج شد، تا موقعی كه به بازار(چله بجی)نرسیده بود هنوز قیافه اش اخمو و گریه آلود بود، ولی وقتی به آن جا رسید با صدای بلند شروع به خنده كرد و زیر لب گفت: ما بیچاره ها از صدقه سر اعیان و اشراف زندگی می كنیم.