هنوز آن صحنه ی تلخ جلو چشممه. حتما می خوای ازم بپرسی کدام صحنه نه؟ کاش می شد نگم ولی از طرفی هم دوست دارم بگم . آره می گم .چند شب پیش داشتم تو خیابون راه می رفتم البته نه واسه خوشگذرونی پول واسه ماشین سوار شدن نداشتم حتی صد تومان. در راه کلی با خدا حرف زدم و ناشکری کردم: {ببین حتی صد تومانم ندارم پس کجاست انصافت که میگن هان؟ من که شبانه روز ازت یاد می کنم و ازت به خاطر همه چیز شکرت می کنم آخه این انصاف که من این ساعت شب در این خیابون پیاده راه برم و…}خسته شده بودم واسه همین رو یکی جدول های کنار خیابون نشستم .سرم پایین بود و آسفالت را نگاه می کردم که یک سایه را رو به رویم دیدم . سرم را بلند کردم و یک دست گنده ی پیر و چروک را روبه روی صورتم دیدم. بد جور جا خوردم خود پیر مرد هم فهمید . آره آن پیر مرد بود با لباسهایی ژنده وپاره و یک پلاستیک پر از نون خشک هم در دستش . در چشم هم زل زده بودیم . من که هنوز در حال هوای خودم بودم با تعجب گفتم بفرمایید . پیرمرد با لحن خیلی مظلومی گفت سه روز چیزی نخوردم یه پولی بده دوتا تخم مرغ بخرم با این نونا بخورم . داشتم از خجالت آب می شدم . با شرمندگی گفتم حاجی به خدا خودمم هیچی پول ندارم . دارم پیاده می رم خونه . پیرمرد آهی کشید و گفت همه همین را میگن نمی دونم شاید همه از من بد بخت ترهستن . آمدم بهش بگم که من دروغ نگفتم ولی او پشتش را به من کرد رفت . بعدش فقط یک چیز گفتم {خدایا شکرت}. بعد راهمو کشیدم و رفتم خونه …