زد روی ترمز. با خستگی پرسید: كجا؟
بهشتزهرا.
با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بیاد و بازم ماشینش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشی تو هفته، شهریه این ترمم جور میشه.»
پایش را روی پدال گاز فشرد. ماشین پرواز كرد. اتوبان، بیانتها به نظر میرسید. در گرگ و میش آسمان، رویایی دراز پلكهایش را سنگینتر كرد. صدای پچپچ مسافرهای صندلی عقب، مثل لالایی نرمی در گوشهایش ریخت.
یكباره صدای برخورد جسمی سنگین، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوسزدهها، از ماشین بیرون پرید. وسط جاده، پسری همقد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نیمی از گلهای رز و مریم را در دست داشت.
زهرا كرمی