بی بی قصه

مجموعه : داستان
ما بچه های كوچه همه مان از دم بی بی را دوست داشتیم. من از همه بیشتر. خانه مان دیوار به دیوار خانه اش بود و من وقت و بی وقت می توانستم یك پیت خالی روغن و یا چارپایه ای را زیر پایم بگذارم و از سر دیوار حیاطش سرك بكشم و تماشاش كنم. حتی آن وقت كه پاسدارهای كمیته آمدند و او را با آن وضع كشان كشان بردند باز ما بچه ها دوستش داشتیم. فكر نمی كردیم روزی این طور ناگهانی بریزند توی خانه و او را زیر مشت و لگد با خودشان ببرند. اگر با خبر می شدیم او را جایی قایم می كردیم كه دست آن ها هیچ وقت به او نرسد.
تابستان پارسال بود كه یكی از این باری سه چرخه های قراضه اثاث او را توی كوچه خالی كرد. خانه ای كه بی بی اجاره كرده بود آن قدر خراب و درب و داغان بود كه به درد نمی خورد كسی توش زندگی كند. دو اتاق گلی داشت و یك مستراح در گوشه حیاط. چند سال بود همین طور خالی مانده بود. زمستان كه می شد گداها از سر دیوارش می پریدند توی حیاط و تو اتاق هایش می خوابیدند. پدرم وقتی فهمید رفت پهلو صاحبش حاجی مراد بزاز و وادارش كرد دیوار رو به كوچه را بلند كند. از آن به بعد گداها شب ها دوروبر آن نمی پلكیدند. وقتی پدرم از دست گداها شكایت كرد، و آن طور كه از مادرم شنیدم داستان هایی ساخت كه حاجی مراد را بترساند، از پدرم بدم آمد. اما بعد كه بی بی خانه را اجاره كرد خوشحال شدم. چون شب ها كسی نمی توانست از روی دیوار بپرد توی حیاط و بی بی را اذیت كند.
بی بی با آن كه جثه ای لاغر و استخوانی داشت اما از همان اول به نظر ما پیرزن قرص و محكمی آمد. اصلاً به هیكلش و چین و چروك صورت و دست هایش نمی آمد آن قدر زبروزرنگ باشد. وقتی ما بچه ها دیدیم خودش یك تنه دارد اثاث اش را توی خانه می كشد، دویدیم جلو و هركدام یك برچیزی را گرفتیم و كمكش كردیم تا خانه اش را مرتب كند. اثاث اش زیاد نبود. یك صندوق چوبی و قدیمی داشت با میخ های مسی و سیاه شده. كمدی قهوه ای رنگ كه یك پایه اش شكسته بود و ما كمكش كردیم تا زیرش آجر بگذارد. یك اجاق گازی و چند دست رختخواب و یك تختخواب چوبی كه چوب هایش باز و بسته می شد. و یك مشت خرت و پرت دیگر. دوتا زیلوی رنگ و رو رفته هم داشت كه كف اتاق پهنش كرد. كارمان كه تمام شد بی بی به همه ی ما شربت آبلیمو داد.
بزرگ تر ها معمولاً حسودیشان می شود وقتی می بینند از میان آن ها یكی توی بچه ها گل كرده است. شاید برای همین زیاد با بی بی گرم نمی گرفتند. البته بی بی هم خیلی رغبت گفتگو با آن ها را نشان نمی داد. من از خلخال پاش و خال سبز وسط پیشانی اش خوشم می آمد. همان هفته اول توی محله پیچید بی بی از جنگزده های خوزستانی است. همیشه لباس سیاه می پوشید و پاپتی راه می رفت. انگار به كفش یا سرپائی عادت نداشت. بازار هم كه می رفت كفش پاش نمی كرد. پدر می گفت حاجی مراد بزاز خانه را بدون كرایه به او داده است. اما بعدها بی بی به من گفت ماهی پانصد تومان اجاره آن را می دهد. به پدر كه گفتم اول باور نكرد؛ بعد رفت تحقیق كرد و با تعجب به مادرم گفت: "چه مردم طمع كاری!"
پیرزن كسی را نداشت به او سر بزند. روز تا شب توی خانه می نشست و با قلاب لیف حمام می بافت. آن قدر توی كارش فرز بود كه یك روزه دو سه تایی می بافت. گاه گل هایی هم توی آن ها می انداخت. گل های ریز قرمز یا آبی. سر هفته آن ها را می برد بازار و به مردم می فروخت. مشتری هایش بیشتر زن ها بودند. روز اولی كه او را در بازار دیدم همراه مادرم بودم. یك كیسه پلاستیكی پر از آت و آشغار خرید روزانه گل شانه ام بود كه چشمم به او افتاد. از آن روز كه با كمك بچه ها اسباب هایش را توی خانه كشیده بودم، دیگر او را ندیده بودم. پیرزن لیف هایش را روی یك گونی چیده بود جلو پایش و خودش سر پا ایستاده بود. لیف سفیدی هم در دستش گرفته بود. از جلوش كه رد شدیم به مادرم گفت:«خانوم از اینا بخرین.»
نگاه من روی خلخالهایش بود. مادرم كه خم شد لیف ها را زیرورو كند، سرم را بلندكردم و لبخند زدم. یاد شربت آبلیموی خوشمزه ای افتاده بودم كه به ما داده بود. مادرم یكی از بی گل هایش را برداشت و گفت:«كار خودتونه؟»
پیرزن گفت:«بله.»
بعد خم شد و یكی از گلدارهاش را برداشت: "ازاینا نمی خواین؟" گل هایش ریز و آبی رنگ بود.
مادر گفت:«نه!»
و پول همان اولی را كه برداشته بود، داد و راه افتاد.
مادر پیرزن رانشناخت. چون وقت جدا شدن كه باز به او لبخند زدم و او هم توی صورتم خندید، ازم پرسید:«حمید مگه تو اونو می شناختی؟»
گفتم: «آره، همونیه كه تازه همسایه مون شده.»
وقتی مادر برگشت كه دوباره او را نگاه كند دیگر خیلی از او دور شده بودیم. بازار هم شلوغ بود و چشم چشم را نمی دید.
عصر همان روز وقتی باز هوای دیدن او به سرم افتاد پیت خالی روغن را گذاشتم زیر پام و از سر دیوار توی حیاطش سرك كشیدم. كسی توی حیاط خانه مان نبود. یكی از آن غروب های روشن تابستان بود. غروب روشنی كه سر درخت ها، دیوارها و خاك توی حیاط رنگ قشنگی پیدا كرده بودند و سایه كمرنگ و عمیق جاهای لبه دار دیوارها به نظر سایه گنجشكانی می آمد كه برای خوابیدن در آن جاها خزیده اند. گاهی هم تكان هایی محسوس و یا نامحسوس در آن ها می دیدم. پیرزن روی لبه پاشویه حوض خالی نشسته بود و داشت لیف می بافت. چقدر كوچولو شده بود. كوچولوتر از صبح كه او را دیده بودم. حواسش به هیچ جا نبود.
انگشتانش تندتند بالا و پایین می رفت و نخ را دور آن می پیچاند. دو گلوله نخ آبی و قرمز هم غیر از آن سفیده كه توی دامنش بود در طرف راستش دیده می شد. نمی دانم چه طور شد یك مرتبه سرش را بلند كرد و درست به سمتی كه من سر درآورده بودم نگاه كرد. خواستم سرم را بدزدم اما فكر كردم دیر شده است. ناچار با همان حالتی كه به او داشتم ماندم. بعد كه با او صحبت كردم فهمیدم اصلاً مرا ندیده بود.
گفت:«بازم شربت آبلیمو می خوای؟»
گفتم:«بله.»
وقتی بلند می شد گفت:«دستم به سر دیوار نمی رسه. میای تو؟»
فرز از روی پیت پریدم پایین و زدم بیرون. جواد و محمد ونوید توی كوچه بودند. آن ها هم با من راه افتادند. پیرزن از پیش در را باز گذاشته بود. چهارتایی رفتیم تو و در آن غروب روشن كه آسمان رنگ قشنگی داشت، با لیوان های پر از شربت آبلیموی خوشمزه در دست، روی پاشویه حوض خالی نشستیم. جرعه جرعه می نوشیدیم كه زود تمام نشود. پیرزن پارچ پلاستیكی قرمزش كه گویا هنوز كمی شربت تهش مانده بود، ایستاده بود روبرویمان و منتظر بود تا تمام كنیم و بقیه را باز توی لیوان هایمان خالی كند.
جواد زودتر از همه تمام كرد. وقتی می خواست لیوان را به او بدهد پرسید:«خاله چرا خودتون نمی خورین؟»
پیرزن با ریختن كمی شربت توی لیوان جواد گفت: "اسمم بی بی س." بعد رو به من گفت:«برا تو هم مونده. می خوای؟»
از آن به بعد بی بی صدایش می زدیم. اسمی كه به نظر من خیلی به او می آمد.
محمد ازش پرسید:«بی بی جنگ زده ای؟»
بی بی اول سوال را نگرفت. كمی فكر كرد، بعد گفت:«بله، پسرم!»
من اسم چهارتایی مان را برایش گفتم. بی بی خندید. بعد گفت او هیچ وقت بچه نداشته، اما همیشه به بچه ها فكر كرده است. و گفت دوروبرش بچه های زیادی بوده كه مال خودش نبوده اند.
چند روز بعد باز از سر دیوار سرك كشیدم. سه تا مرغ گل باقلائی پا كوتاه و یك خروس توی حیاط بود. پیرزن نشسته بود سرپاشویه و تندتند لیف می بافت. خروسه كمی غریبی می كرد. یك جا می ایستاد یا با احتیاط پا برمی داشت. انگار هنوز به حیاط عادت نكرده بود.
گفتم:«بی بی تازه خریدی شون؟»
سرش را بلند كرد و گفت:«بله، پسرم.»
گفتم:«شبا كجا جاشونمی دی؟»
گفت:«تو اون اتاق دومی.» و لیف تا نیمه بافته اش را روی پاشویه گذاشت:«می خوای ببینی؟»
از سر پیت پریدم پایین و با دو رفتم توی خانه اش. بی بی توی اتاق دومی سه تا جعبه خای را به ردیف پای دیوار چیده بود. كف همه شان تا نیمه پر از كاه بود. گفت همیشه مرغ و خروس داشته و گفت می خواهد دو اردك نروماده هم بخرد و توی جوی وسط كوچه ول كند. قول داد وقتی اردكش تخم گذاشت و تخم ها جوجه شدند یكی از جوجه ها را به من بدهد. رفتم و جواد و محمد و نوید را خبر كردم كه بیایند و خروس و مرغ های بی بی را تماشا كنند.
بی بی باز برایمان شربت آبلیمو درست كرد، و وقتی ما شربت های مان را می نوشیدیم دوباره از مرغ و خروس و اردك هایی كه در قدیم داشت تعریف كرد. و گفت مرغ و خروس هایش همیشه پای نخل ها ول بودند و اردك هایش فقط شب ها از توی نهر آب بیرون می آمدند. ما خیلی دلمان می خواست بدانیم چرا بی بی هیچ وقت بچه نداشته است. وقتی محمد از او پرسید. بی بی ساكت شد. وقتی نوید هم پرسید بی بی گفت چون كمرش باریك بوده و شكمش كوچك نمی توانسته حامله شود. و گفت زن هایی كه كمرشان پهن است می توانند بچه داشته باشند. بعد كه در خیال هیكل ریز و كمر باریك او را با زن های دیگر پهلو هم گذاشتیم قبول كریدم حق با او بود. بی بی از كلبه ای كه توی نخلستان داشت برایمان حرف زد و از شاخ و برگ نخل ها كه در غروب مثل موهای افشان كولی ها را در رقص می شدند. و ما چون موهای افشان كولی ها را در رقص ندیده بودیم حرف او را درست نفهمیدیم. بعد از شعله های آتش و سایه های جنبان درختان كه در رقص زبانه های آتش پیدا و گم می شدند حرف زد. از دریا گفت. از امواج دریا، از بلم چی ها و از بلم های خیلی كوچكی حرف زد كه اسم شان "هوری" بود و فقط یك نفر تویش جا می گرفت و هیچ وقت غرق نمی شد و با یك پاروی كوچك می شد آن را توی آب راند. و از یكی گفت كه همیشه خدا در یكی از آن ها سفر می كرد. بعد از جنگ گفت. ما آن قدر از جنگ شنیده بودیم كه دوست نداشتیم كسی برای مان از آن حرف بزند. اما وقتی بی بی از درختان سوخته و نهرهای بدون اردك حرف زد دلمان گرفت. بی بی نمی خواست غمگین مان كند، برای همین وقتی بغض گریه را توی صورت ما دید قول داد روزی كاری كند كه همه ما را بخنداند.
یك ماه نشده بی بی پنج مرغ و یك خروس دیگر به مرغ ها و خروسش اضافه كرد. دوتا اردك نر و ماده هم خرید كه از صبح تا شام با كاغ كاغ شان حیاط را روی سر می گذاشتند. اردك ها را كه به خانه عادت داد ولشان كرد توی جوی وسط كوچه. ما با هم قرار گذاشتیم خرده نان ها را از سر سفره جمع كنیم و برای مرغ و خروس های بی بی ببریم. در ضمن مواظب بودیم كسی چپ به اردك هایش نگاه نكند. از آن به بعد بود كه غرولند بزرگترها شروع شد.
مادرم یك روز گفت:«حمید چه شده كه شما بچه ها دم به دم می رین خونه پیرزنه؟»
گفتم:«خودت می دونی، واسه تماشان مرغ و خروساش.»
مادرم با تعجب چانه درهم كشید:«من كه سردرنمی آرم!» و از سكوت من جری تر شد:«اگه پاتو از اون جا نبری به بابات می گم!»
آن روزها ما فقط برای تماشای مرغ و خروس هایش می رفتیم. برای همین از تهدید مادرم جا نزدم. یك روز خواستم به بی بی بگویم با مادرم گرم بگیرد تا ترسش بریزد. نگفتم. فکر کردم تقصیر خودشان است که با او حرف نمی زنند.
چند روزی بود مرغ و خروس های بی بی وقت و بی وقت ناگهانی چنان به قدقد می افتادند كه سروصدای شان خانه را برمی داشت. مادرم رفت جریان را به مادر نوید و جواد گفت. هرسه تایی به این نتیجه رسیدند سری تو كارپیرزن هست كه این زبان بسته ها گاه این طور به صدا در می آیند. من نمی دانستم چرا نگران می شدم وقتی می دیدم آن ها بدطور تو نخ بی بی رفته اند. بالاخره یك روز به مادرم گفتم:"چرا هیچ وقت به پیرزن سر نمی زنی؟" به عمد اسمش را نبردم.
گفت:«تو كوچه كه رد می شه سر بلند نمی كنه. نمی دونم با شما نیم وجبی ها چتو حرف می زنه!»
نخواستم به آتش كنجكاوی اش دامن بزنم. گفتم:«با ماهم همین طور. باور كن ما فقط برا تماشای مرغ و خروساش می ریم.»
از آن روز به بعد برای راحت كردن خیال مادرم، روزهای جمعه كه می دانستم بی بی برای فروختن لیف بازار رفته است می پریدم روی پیت خالی و حیاط او را دید می زدم. این كار هیچ كیفی برایم نداشت. حیاط و مرغ و خروس ها بدون او كه آرام با آن جثه كوچك و لاغرش روی پاشویه حوض مشغول بافتن بود از صدا و حركت و خیال تهی می شد. همه آن چیزهایی كه با حضور او برایم معنایی پیدا می كرد بی معنا می شدند. درست مثل آن وقت هایی كه كسی در آن خانه زندگی نمی كرد. و ذهنم برای ساختن تصویری از سایه روشن های توی حیاط بكار نمی افتاد. با او به نظرم می آمد سایه های كنج دیوار تكان می خورند وشكل های عجیب و غریب وخیره كننده ای می یابند. ترك های روی دیوار اتاقش و فضای تیره ای كه از در نیمه باز اتاق دومی تا اعماق می رفت می توانست تا ساعت ها ذهنم را به خود مشغول كند.
یك روز كه داشتم طبق معمول از سر دیوار تماشاش می كردم، صدایم زد كه بروم خانه اش. فكر كردم باز می خواهد شربت آبلیمو به من بدهد. از روی پیت پریدم پایین و برای آن كه بهانه دست مادرم ندهم كیسه خرده نان را هم برداشتم و به دو زدم بیرون. در خانه اش مثل همیشه باز بود. وقتی رفتم تو، كیسه را از دستم گرفت و گفت:«حمید اگه یه چیزی نشونت بدم، قول می دی به كسی نگی؟»
«حتی به بچه ها؟»
«نه. به اونا می تونی بگی.»
دنبالش راه افتادم و توی این فكر بودم كه بی بی چه می خواهد نشانم دهد. بی بی كف تاقچه ای كه نزدیك به زمین بود یك چراغ نفتی و یك گلدان كوچك با چند تا گل پلاستیكی چیده بود. زیرشان پارچه سفید و گلدوزی شده ای پهن كرده بود كه از لب تاقچه می زد بیرون و صاف پایین می رفت. گل ها و سفیدی پارچه كهنه به نظر می رسید. معلوم بود از كارهای قدیم خودش بوده است. بی بی در صندوقش را كه باز كرد تا توی آن را بگردد من بغل دستش ایستاده بودم. توی صندوق یك قاب دیدم كه روی شیشه اش نقاشی شده بود. از رنگ تندش فهمیدم نقاشی است. اما اصلاً مثل نقاشی های معمولی نبود. نقش موجودی بود بین زن و ماهی. هردو و هیچكدام. سر یك زن را داشت با موهای صاف، فرقی گشوده، دو گیسوی بافته و بدن یك ماهی، چندتاپای كوچك هم زیر شكمش پیدا بود. دوروبرآن تا بخواهی ماهی های کوچک و ریز دیده می شد. نقاشی فقط با رنگ آبی تند و كمرنگ كشیده شده بود. من هم چنان خیره به نقاشی روی شیشه بودم كه بی بی دایره زنگی را روبرویم گرفت و نشسته دستی به آن زد كه زنگوله های دورش به هم خوردند و صدا كردند. هول شدم:
«بی بی بذار برم بچه ها را خبر كنم!»
«برو، اما احتیاط كن بقیه نفهمن!»
به دو بیرون زدم. هوا سرد بود و بچه ها توی كوچه پیداشان نبود. اردك نر توی جوی آب دنبال ماده اش گذاشته بود. اما او با زرنگی تا اردك نر بهش می رسید چرخی می خورد و مسیرش را عوض می كرد. برای بیرون كشیدن بچه ها از خانه دودل بودم. حرف آخر او بفهمی نفهمی نگرانم كرده بود. با این وجود رفتم و آن ها را صدا زدم. توی راه به آن ها گفتم نباید به كسی بگویند بی بی دایره زنگی دارد. گفتم بی بی خودش گفته است. ما هنوز نمی دانستیم بی بی می خواهد برای ما دایره بزند و تصنیف عربی بخواند. اما بعد كه فهمیدیم، جواد بیشتر از ما ترسید. شاید به این خاطر كه باباش حزب اللهی بود و ریش توپی می گذاشت و مسجد می رفت. و شاید هم به خاطر حرف های بی بی بود. از دم جوی كه رد شدیم اردك نر را دیدم كه هنوز داشت ماده اش را دنبال می كرد. و او هنوز در آب می راند. با همان سرعت و با بال های گشوده و با نوك باز، گوئی خسته اش شده بود.
وقتی خانه رفتیم جواد در را بست. بی بی هنوز توی اتاقش بود. چهارتایی دم در ایستادیم تا بی بی خودش صدامان زد. من خیلی دلم می خواست دوباره آن نقاشی روی شیشه را ببینم. اما بی بی در صندوقش را بسته بود. پشت به دیوار ساكت ایستادیم و به دایره زنگی توی دست او نگاه كردیم. بی بی به گونه ای كه شگفتی هر چهارتایی مان را برانگیخت دستش را تكان داد و جرینگی دایره زنگی را به صدا درآورد. ما خندیدیم.
جواد گفت:«بی بی معلومه كه بلدی خوب دایره بزنی!»
نوید گفت:«می خواد برامون دایره بزنه.»
بی بی دست كرد توی بقچه بزرگ رختخواب پیچش و عروسكی پنبه ای از توی آن درآورد و از اتاق بیرون زد. زمانی از بیرون رفتن او نگذشته بود و هنوز نتوانسته بودم از زیر تاثیر آخرین حركت دست او كه مرا به حیرت انداخته بود بیرون بیایم كه قدقد مرغ و خروس ها بلند شد. از آن قدقدهای بلند و بی موقعی كه كنجكاوی مادرم را برمی انگیخت. چرخ سریع دایره زنگی در دست او و آهنگی كه از آن برخاسته بود درست مثل یورش همه آن چیزها جنبنده ای بود كه در سایه های زیر برآمدگی های دیوار می دیدم. اما این بار خود گنجشكان بودند، با پرواز دست جمعی شان، وقتی آسمان غروب گرفته بود و هیچ نبود جز صداها و حركات مسلطی كه همه چیز را یكنواخت و كرخت می كرد. وقتی بی بی توی اتاق آمد گفت:
«حالا دیگه همسایه ها صدای دایره را نمی شنفن.»
من به بچه ها نگفتم بی بی از مدتی پیش روی مرغ ها كار كرده است. بی بی دایره را دست گرفت و پای تاقچه روی زیلو نشست. چشمانش را بست و یكباره شروع كرد. دایره زد و تصنیف خواند. عربی خواند. تصنیف كوتاهی كه كلماتی از آن مدام تكرار می شد. «میحنه، میحنه» ما نمی فهمیدیم چه می خواند، ولی از صدایش و آن جور دایره زدنش و فشاری كه به صورتش می داد، خوشمان می آمد. من همراه با آواز او بلم كوچكی را بیاد می آوردم كه گفته بود فقط یك نفر توی جا می گرفت و غرق نمی شد، و بعد امواج دریا و سایه نخل هایی كه می گریختند. و حس كردم انگار در ساحل دریایی نشسته ام و دارم به آوازی كه از دور می آید گوش می دهم. ساكت كه شد، با این كه هوای توی اتاق سرد بود، دیدم كه عرق روی پیشانی اش نشسته است. مرغ و خروس ها هنوز داشتند بلندبلند قدقد می كردند. بی بی بلند شد. دایره زنگی را توی تاقچه گذاشت و از اتاق بیرون زد. ما چهارنفر هنوز داشتیم با بهت و حیرت به یدكیدگر نگاه می كردیم. وقتی بی بی دوباره توی اتاق آمد، مرغ و خروس ها از صدا افتاده بودند. بی بی گفت:
«بچه ها مو فقط برا شما می خونم.»
ما لب باز نكردیم.
بی بی دوباره گفت:«مو می خوام فقط برا شما بخونم. فكر می كنین چون كه مو براتون دایره زدم و آواز خوندم سنگسارم می كنن؟»
جواد گفت:«بی بی! فقط بدكاره ها رو سنگسار می كنن.»
چانه بی بی لرزید. خواست حرفی بزند، اما نزد. جواد دوباره گفت:«بی بی تو بدكاره نیسی.» بعد ما شروع كردیم به ترسیدن. حتی ترسیدیم از این كه به بی بی بگوییم دوباره برای مان بخواند. حتی آن قدر ترسیدیم كه فراموش كردیم وقتی داشت برای مان می زد و می خواند، چقدر خوش مان آمده بود.
بی بی گفت:«می خوام فقط برا بچه ها بخونم.»
نمی دانستیم چه بگوییم. فقط می دانستیم كه خودمان هم ترسیده بودیم. بی آن كه به هم نگاه كنیم از اتاق زدیم بیرون و بعد كه آمدیم توی كوچه، هركداممان به دو از هم جدا شدیم. چند روز بعد نوید گفت جواد گفته است بی بی كولی است.
گفتم:«نوید تو فكر می كنی بی بی بدكاره س؟»
«نه. اما جواد دیگه نمی یاد. از باباش می ترسه.»
«باباش از كجا می فهمه بی بی برامون دایره زده؟»
«جواد گفته بالاخره می فهمه.»
تا یك هفته به بی بی سرنزدم. حتی جرات نكردم از سر دیوار هم تماشایش كنم. اما مواظب اردك هایش بودم. دلم برای او حسابی تنگ شده بود. یك شب توی خواب دیدم بی بی را با مرغ و خروس ها و دوتا اردكش تا سینه توی خاك كرده اند. عده ای جمع شده بودند تا آن ها را سنگسار كنند. پدر جواد هم با آن ها بود، با همان ریش توپی و هیكل چاقش كه زیاد ازش خوشم نمی آمد. و توی خواب قیافه اش ترسناك تر شده بود. مرغ و خروس ها و اردك ها وحشتزده سروگردن شان را تكان می دادند. به زور می خواستند خودشان را از زیر خاك در بیاورند. اما نمی توانستند. بی بی بی تكان منتظر اجرای حكم بود. انگار از حال رفته بود. تا شروع كردند از خواب پریدم. روز بعد خواستم از مادرم بپرسم که نظرش درباره كولی ها چیست. اما هیچ نگفتم. ترسیدم حرف هایی بزند كه بیشتر وحشتزده ام كند. یك روز بالاخره حوصله ام سررفت و دوباره پیت خالی روغن را زیر پایم گذاشتم و از سر دیوار توی حیاطش سرك كشیدم. هوا سرد بود. مرغ و خروس ها گوشه دیواری جمع شده بودند. بی بی توی اتاقش بود. هرچقدر ایستادم كه بی بی از اتاق در بیاید در نیامد. وقتی می خواستم از روی پیت بپرم پایین یك دفعه توی چارچوب در پیدایش شد. انگار منتظرم بود چون تا پیدایش شد سر دیوار را نگاه كرد. ترسم ریخت.
«نمی خوای بیای این جا؟»
پریدم پایین و یكراست به خانه اش رفتم.
گفت:«اردكه تا حالا سه تاتخم گذاشته. سه تا تخم بزرگ.»
«چه خوب.»
مرا برد توی اتاق دومی و تخم ها را نشان داد. تخم ها درشت و سفید بودند. بی بی وقتی داشت آن ها را جابجا می كرد دستش می لرزید. یاد خوابی كه دیده بودم افتادم.
«بی بی ما به كسی نگفتیم كه تو برامون دایره زدی.»
نشسته و خیره به تخم ها گفت:«مو فقط برا بچه می خونم.»
من دیگر حرفی نزدم. فكر كردم اگر بیشتر بپرسم دوباره شروع می كنم به ترسیدن. نمی خواستم. فقط از نقاشی روی شیشه پرسیدم. بی بی اول متوجه نشد. بعد كه گفتم كجا و كی آن را دیدم فهمید. گفت آن چیزی كه من دیده بودم عكس مادر همه ماهی ها بود. و گفت در ته دریا زندگی می كند. توی خانه ای صدفی. بعد من فهمیدم چرا رنگ نقاشی آبی بود. چرا آن همه ماهی های ریز دوروبرآن ماهی گنده كه سر یك زن را داشت با دو گیسوی بافته شنا می كردند. تصور آن موجودی كه تمام رنگ تنش آبی بود، چشمان و گیسوانش آبی بود و لب و گونه هایش آبی بود كمی آرامم كرد.
«بی بی من می دونم تو كولی هستی.»
«حمید مو بدكاره ام؟»
«نه، بی بی. من نمی ترسم. من دوس دارم كه بازم برامون آواز بخونی و دایره بزنی.»
بی بی هنگام بلند شدن دوباره گفت:«مو فقط برا بچه می خونم. هروقت كه بچه ها بخوان براشون می خونم.» انگار با خودش حرف می زد.
از خانه او زدم بیرون و رفتم سراغ بچه ها و به آن ها گفتم بی خودی می ترسند. جواد هنوز می ترسید. می گفت مادرش گفته است بی بی كولی است.
«جواد مگه تو به مادرت گفتی.»
«نه!»
اما من فهمیدم به مادرش گفته است. دوباره پرسیدم. باز گفت نه.
گفتم:«بی بی فقط برا بچه ها آواز می خونه.»
نوید گفت:«كسی كه برا بچه ها آواز می خونه، سنگسارش نمی كنن.»
جواد هنوز می ترسید. اما بعد كه به طرف خانه بی بی راه افتادیم دنبالمان آمد. بی بی برای مان شربت آبلیمو درست كرد و دوباره گفت كه اردكش تخم گذاشته است و از اردك هایی كه داشت دوباره حرف زد؛ از نخل ها و از بلم كوچك.
ما دوست داشتیم بی بی دوباره دایره زنگی اش را از توی صندوق دربیاورد، پای تاقچه بنشیند و برایمان آواز بخواند. اما انگار نمی خواست. و انگار فقط می خواست همچنان در رودخانه بزرگی كه گاه طغیان می كرد و سد را می شكست و نخل های بلند را می انداخت بگوید.
نوید گفت:«بی بی سی و سه پل رفتی؟»
«نه!»
من گفتم:«اون جا یه رودخونه س. اما توش بلم نیس. دوس داری بریم اونجا؟»
بی بی با آن كه برق شادی توی چشمانش دوید گفت:
«نه.»
ما خوشحال می شدیم اگر بی بی قبول می كرد. اما هرچقدر اصرار كردیم رد كرد. وقتی از خانه اش بیرون زدیم و توی كوچه رفتیم به بچه ها گفتم باید به بی بی بگوییم برای مان آواز بخواند.
نوید گفت:«حمید راس می گه. بی بی دوس داره برامون بخونه. اما می ترسه.»
گفتم:«تقصیر جواده كه مارو می ترسونه.»
جواد گفت:«من فقط از بابام می ترسم.»
محمد �