تقدیر

مجموعه : عاشقانه
تقدیر

 
مرا از تازیانه های ساعت همیشه هراسی بوده است …
از دقایقی که می گذرند و به چشمان اشکبارم نیشخند می زنند…
فاصله و جدایی تا اعماق وجودم ریشه کرده ،قلبم دیگر( ق ل ب) شده است …
مدتهاست که در مسیر مشقت باری پاهایم جا مانده است…
مسیراشکهایم هنوز هم بر تن سرد جاده پیداست…
برگ دفترهمچنان خسته از لمس تن سرد قلم و قلم بی رمق از تکرار یک جمله …
عینک تار در کنار قلم و کاغذها مانده در حسرت دیدار دو چشم
و قهوه ی نیم خورده ی یک فنجان…
گاهی مدادهای رنگی خیالم در میان وسعت هزار رنگ واژه ها می دوند…
و نقاشی می کنندغم گمشده ی پنهان چشمم را و درازای اندوهم را…
گاهی می شکنند…آنها را می تراشم …
و خود در دور دستهای وسیع اندیشه ام طرحی می کشم از سیاهی زمان…
طرحی که چشمها دیگر نگران کسی نیستند و پروانه ها برای سوختن شمع بی تابی نمی کنند…
طرحی که قاصدک ها یا کوچ کرده اند یا مرده اند !!!
افسوس شکاف بی وفایی قلبها بزرگتر شده است…
میان دو بی نهایت در رفت و آمدم…
بی نهایت عشق و بی نهایت جدایی !!!!
این دست تقدیر بود که من در نقطه ایی اسیر باشم و او در خطی مستقیم تا بی نهایت حرکت کند…
و در این میان دست و پا زدن های من در این پیله ی پست،که چه بی حاصل بود…
امروز من از او دور خواهم شد تا آنجا که از تابش نگاه او در کسی یاچیزی پناه بگیرم …
و او را برای کسانی رها خواهم کرد …
که روح نگاه های او را هرگز در نخواهند یافت…
با دستهایی پر از خداحافظی های نیمه کاره کسی زیر پوست شهر می گرید ….
به صداقت یک دیوانه قسم ،عشق چیزی نیست جز سه حرف…
که در آخر هم این سه حرف می پوسد در میان برگهای دفتر خاطرات ما…
و تنها بغض و سکوت حرف آخر است که میشود ….
… یار همیشگی مان …