خط چشمش را که می کشد

مجموعه : داستان
خط چشمش را که می کشد،قشنگ می شود.ایستاده روبروی آینه ی قدی.می خواهی بلند شوی و دست هات را دور کمر باریکش قلاب کنی.خودت را ببینی که از دو طرف .”شانه های کوچکش زده ای بیرون.موهای لختش را بو بکشی و بگویی:”قشنگ شدی سایه .نگاهت که می کند دلت هری می ریزد پایین.برق لب می زند ولب های کوچکش را می کشد به هم .سرفه ی خشکی می کنی و سینه ات می سوزد .با انگشت های کشیده اش ،انگارآرام قلاب دست هات را باز می کند وازآینه می زندبیرون ”می ایستد بالای سرت.دستش را روی پیشانی ات می گذارد.می گوید:”تب کردی فاخر .و پتو را می کشد تا زیر گلوت.سرت را می کنی زیر پتو.سایه کنار برد ادبیات ایستاده کلاسرش را چسبانده به سینه اش و به لیست توی برد نگاه می کند.قدم بر می داری و می روی جلو:”شما تازه واردین؟”.بوی عطرش را حس می کنی.نگاهش را از …برد می گیرد و سرش را بر می گرداند طرفت.چشم تو چشمش که می شوی می افتی به سرفه.روی تخت،نیم خیز می شوی.سایه کنار جا لباسی ایستاده.سفید که می پوشد یک طوری می شود.می دود طرفت.دهانت یکهو شور می شود.دستمالی ازجعبه ی بالای ”تخت بر می دارد و لبت را خشک می کند.رنگش پریده.می گوید:”همه جا روبه گند کشیدی .ودستمال خیس را می گذارد روی بالش،کنار سرت .”از کنار کتابخانه می گذرد و می نشیند روی مبل:”قیژ…ژ…ژ دست نوشته های روی میز را پایین می ریزدوپاهاش را دراز می کند.آب دهانت را قورت می دهی ونگاهش می کنی.دستش را می گذارد روی دسته ی صندلی.جوری می نشیند که چشم هاش را .”نبینی.می گوید:”شدم مدیر داخلی یه شرکت…نیمه وقته…امروز مصاحبه اس دستش را پایین می اندازد.میگوید:”این سر درد لعنتی هم که ول کن نیس”.نفس عمیقی .”می کشد و به ساعت دیوادی نگاه می کند:”اون جوری حتی پول بلیط هم جور نمی شد غلت می زنی.زل می زنی به صورت گرد سایه روی دیوار.وقتی می خندد،دو تا چال کوچک .روی لپ هاش می افتد.از زیر تور سفید هم پیداست دست که می کشی روی سرت،چند تار مو کف دستت می ماند.سایه چشم هاش را بسته وچند .طره ی سیاه،مثل توی عکس،ریخته توی صورتش تلفن زنگ می زند.گوشی را بر می دارد:”بله”.دیگر هیچ چی نمی گوید.سرش را یکهو می اندازد پایین و سرخ می شود.دلت یکهو می پیچد به هم.سطل آشغال پای تخت را بر می داری وعق می زنی.سایه گوشی را نگذاشته می دود طرفت.روی تختتان می نشیند و شانه هات را .”می مالد.دستش یخ کرده.می گوید:”می خوای واست آب بیارم؟
.گونه اش خیس شده.با سر اشاره می دهی که نه .”می گوید:”می گن دکتراش معجزه می کنن اونجا .دست می بری و یکی یکی دکمه هاش را می بندی دستت را پس می زند و بلند می شود.کیفش را از جارختی بر می دارد و شال خاکستری منجق دوزی شده اش را سرش می اندازد.عینکش را از بالای کتابخانه بر می دارد و پارچ آب را .از آشپزخانه می آورد و می گذارد کنار کیسه ی قرص های بالای تخت .عینکش را که می گذارد روی صورتش،عسلی چشم هاش پشت تاریکی عینک گم می شود .”می گوید:”قرص هات یادت نره .می افتی به سرفه .می رود سمت در.خم می شود.کفش های ورنی اش را از جا کفشی بر می دارد و می پوشد .”…می گویی:”سایه شانه اش می لرزد.لحظه ای صبر می کند:”زود می آم.زیاد طول نمی کشه”.با بغض .می گوید و می رود .صدای بسته شدن در را می شنوی و صدای نفس نفسش را.می خواهی بلند شوی وبزنی بیرون در را باز کنی و بروی توی راهرو.دستت در می رود و از روی تخت می افتی پایین.سوسکی .از کنارت می دود سمت در.سرفه ای می کنی و چند قطره خون روی فرش بالا می آوری .سرت را توی سطل آشغال فرو می کنی و داد می زنی به پشت می مانی پای تخت، تا سایه برگردد.تا صدای تق تق کفش های ورنی اش توی راهرو .بپیچد .