داستانهای جالب و پند آمیز

با اینکه راه  بهشت خیلی وسیع ، آشکار و بسیار روشنه ، تعجبم اینه

که چرا رسیدنش برای انسان اینقدر سخته و مستلزم تحمل رنج فراوان

کنفوسیوس

* * *

سالها پیش در شهری دو برادر زندگی میکردند .  پدر آنان بازرگانی موفق و خوش نام بود و به سبب خوش قلبی و نیک اندیشی و احسان ،  مورد احترام خاص و عام بود .  والدین آن دو پسر ، برای بزرگ کردنشان از هیچ تلاشی دریغ ننمودند و ضمن اینکه آنان را برای تحصیل درس و هنر به مدارس مختلفی میفرستادند ، سعی میکردند به نحوی فرزندانشلن را با مسائل اجتماعی و روزمره زندگی در خانه و محیط بیرون و بازار آشنا کنند

سالها بر این منوال گذشت تا آن دو برادر بزرگ شدند و تجارت کوچکی را به شراکت آغاز کردند و برای کسب تجربه به همراه کاروانها به شهرهای نزدیک و اطراف سفر نمودند . چندین سال هم سپری شد تا اینکه پدر آنان بسبب کهولت سن از سفر و تجارت بازماند . در همین حین بود که بتدریج زمزمه اختلاف بین دو پسر آشکار شد و علتش هم  ریاست تجارتخانه و جانشینی پدر بود

پدر که بسیار نکته سنج و ریزبین بود ،  قضیه را  دریافت  و لذا پسران را نزد خود فراخواند . پس از مقدمه چینی فراوان ، به آنان گفت : " عزیزانم ، میدانید که اقتضای ریاست برتجارتخانه ، تدبیر و اندیشه ،  مدارا ، معاشرت و حسن رفتار با مردمان را میطلبد ، و آن منصب و جایگاه مهمی است  که بایستی شخص ، شایسته احراز آن باشد و از این روی ، من نیز شرطی را که پدر مرحومم برای من گذاشته بود ،  برای شما عزیزانم تعیین میکنم و آن اینکه ، فردی رئیس تجارتخانه خواهد بود که بتواند روزی در دل کویر خشک و بی آب و علف ، بهشتی را پیدا کند . حالا هم بروید آماده سفر شوید که امتحان بزرگی را در پیش دارید .  فردا کاروان بزرگی از نزدیک شهر خواهد گذشت .  مسیر آن کاروان  پایتخت است و من دوست دارم که شما نیز با آنان همراه شده  و کالاهای مورد نیاز مردم شهر را که من فهرستش را به شما خواهم داد ، خریداری کنید "

کاروان مذبور در حوالی  ظهر از کنار شهر گذر کرد و دو  برادر نیز بهمراه چندین شتر به آن پیوستند .  چندن روز که طی طریق نموده بودند ، به صحرای شنی رسیدند  که  باید از آن عبور میکردند . از آنجائی که راهنمای مجربی کاروان را هدایت میکردند ، آنها به سلامتی از آن صحرا گذشتند و پس از چندین روز دیگر به پایتخت رسیدند

آن دو به همراه سایر کاروانیان  پس از استراحت و استحمام ، اقدام به خریداری کردند و بزودی کاروان مهیای بازگشت گردید . در مسیر برگشت هم مشکل چندانی وجود نداشت تا اینکه درست وقتی که به وسط  کویر رسیده بودند  طوفان سختی در گرفت و شنهای روان تمامی مسیرها را مدفون کرد بطوریکه کاروان مسیر خود را گم کرده  و در دل آن کویر وسیع  گم شد  

تازه پس از فرو نشستن طوفان بود که  آنان موضوع را دریافتند ، لذا بسیار مستاصل گردیند  و به فکر چاره افتادند . از آنجائی که تعداد زیادی از مسافران افراد سالخوره  و یا زنان و کودکان بودند ، بنابراین فقط معدودی از جوانان و راهنمای کاروان ،  داوطلب پیدا کردن راه اصلی شدند و دو برادر نیز جز آنان بودند

هر یک از داوطلبان کمی آذوقه و آب برداشته و با تقسیم  به دسته های کوچکتر ، بر آن شدند که هر دسته در جهات مختلفی حرکت کرده و  برای پیدا کردن راه تلاش کند  و در صورت موفقیت یا عدم موفقیت ، مسیر رفته را برگردند

گروه جستجوگران کارخود را شروع کردند . دو برادر که خود یکی از آن دسته ها بودند ، مسیری را برگزیده  و  یک  روز کامل را به سمت جلو پیاده روی نمودند  و در اوج  خستگی  درگوشه ای به استراحت پرداختند ، فردای آنروز مجددا تلاش خود را ادامه دادند و در حالی که آب و آذوقه ای را که به همراه داشتند در شرف اتمام بود ، به صخره بلندی رسیدند که به سبب طولانی بودن آن ، امکان دور زدنش میسر نبود

آن دو با زحمت فراوان شروع به بالا رفتن از آن صخره ها نمودند و تا اینکه فقط چند گام  به انتهای راس آن صخره باقی نمانده بود که تخته سنگی بلند مانع رسیدنشان به قله شد

در همین حین بود که صدای ریزش آب و آواز پرندگان از پشت آن تکه سنگ به گوش میرسید و باعث شد که آن دو جوان ، نیرویشان برای رسیدن به آن طرف صخره دو چندان کنند . یکی از برادران دستان خود را قلاب گرفت و کمک کرد که برادردیگربتواند لبه سنگ را چنگ زده و بالا رود . برادری که بالای دیوار بود با حیرت تمام به آنسوی صخره نگریست . باورش نیز بسیار مشکل بود ، در دل آن کویر تشنه ، باغی به زیبائی و سرسبزی فراوان وجود داشت . او با هیجان زائدالوصفی ماجرا را به برادرش که در پائین تخته سنگ  منتظرایستاده بود تعریف کرد و ناگهان به یاد سخنان پدرش افتاد و رو به  برادرش کرد و گفت : " یادته پدرمون چه میگفت ؟ ببین من اولین کسی هستم که بهشتی را در دل این کویر پیدا کردم . پس میتوانم به ریاست تجارتخانه منصوب شوم ، اما تو برادر عزیزم ، اصلا نگران نباش  و غم به دل راه نده ، چون مرا در این جستجو یاری نمودی ، بنابراین نظر و رای ترا نیز در اداره امور تجارتخانه دخالت خواهم داد "

او این را گفت  و از آن بالا به داخل باغ پرید و به سمت جوی آب زلالی که  در آن نزدیکی روان بود دوید و یک دل سیر، آب نوشید و آنگاه تازه یادش افتاد  که برادرش ، آن سو منتظر باقیمانده .  پس به عقب برگشت و با زحمت فراوان و به کمک شاخه های درختان خود را به بالای تخته سنگ رساند ، تا به برادرش در بالا آمدن از تختخ سنگ کمک کند که  با کمال تعجب او را دید که تقریبا به پائین صخره ها رسیده و در جهت مخالف پیش میرود . فریاد زد : " کجا میروی ؟ ما که به مقصودمان رسیدیم . بهشتی را بدنبالش بودیم ، یافتیم "

برادر در جوابش داد : " تو بهشتت را یافتی ، اما من هنوز به آن نرسیده ام ، میروم  تا بقیه را نیز به همراه خود به اینجا بیاورم "     

* * *

در پناه خدا