داستانک (1)

مجموعه : داستان
مردی دیروقت ، خسته از ار به خانه بازگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
سلام بابا می توانم یک سئوال از شما بپرسم ؟
بله حتماً! چه سئوالی ؟
بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد ! چرا چنین سئوالی میکنی ؟
فقط می خواهم بدانم!
اگر لازم است بدانی ، بسیار خوب! می گویم : 20 دلار!
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود 10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر منظورت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملاً در اشتباهی ، سریع به اتاقت برگرد و به این فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی ؟ من هر روز سخت کار می کنم ، و وقتی برای چنین رفتار های کودکانه ای ندارم!
پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست .
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد : چطور بخودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند ؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و با خود فکر کرد شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خرید آن به 10 دلار نیاز داشته است. بخصوص آنکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از او پول در خواست کند .
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .
خوابی پسرم ؟
نه پدر بیدارم !
من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم . بیا این 10 دلاری که خواسته بودی!
پسر کوچولو نشست . خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش پول داشته ، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با اینکه خودت پول داشتی دوباره چرا درخواست پول کردی ؟
پسرک پاسخ داد : برای اینکه پولم کافی نبود . ولی حالا من 20 دلار پول دارم . آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید ؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم . . .