تموم کشوهای دراورم، توی کمدم، زیر تختم پر شده بود از جعبههای صابون و خمیردندون و در قوطی رب گوجه فرنگی و برچسب شامپو و مایع ظرفشویی (شکر خدا نمیگفتن خود قوطیهای مایع ظرفشویی رو براشون پست کنیم). آخه باید نگهشون دارم تا بعد از برنده شدن نشونشون بدم.
شماره : 7514945 [طنز و جوک]
قرعه كشی
میس زالزالك
ماجرا از زمان بچگیم شروع شد. هر كی بهم میرسید، از عمو و عمه و دایی و خاله گرفته تا دوست بابا و مامان، بعد از كشیدن لپم(آخ كه چقدر دردم میومد) و ماچهای آبدار( كه چقدر از خیسیش چندشم میشد)، به عنوان كادو با بزرگواری یك یا دو یا چند در نوشابه میذاشتن كف دستم، كه:
– عزیزدلم، اینا توش نوشته جایزه. اینا رو میبری سوپر محله نوشابهی مجانی میگیری. خوب؟ ناقلا، موقع نوش جان كردنش هم یاد عموت یا خالهت هم بیفتی ها…
بابام میگفت چرا برای خودتون نمیگیرید؟ عمو جان میگفت مگه نمیدونی من قندم بالاست!
اون موقع از اون نوشابه شیشهایها بود كه باید با درباز كن تشتكشو برمیداشتی و چون كوكاكولا و پپسیكولا استكباری بودن، اسم این نوشابهی وطنی رو گذاشته بودن كوثر!
منم با شوق و ذوق تشتكها رو كه توش بزرگ نوشته بود “جایزه” جمع میكردم كه یهو خیلی بشه، با هم برم بگیرم. 12 تا كه شد. بابامو به زور برداشتم بردم سوپرمحله.
آقای سوپری تشكها رو كه دید گفت مردم هر روز از اینا میارن. ولی كارخونهی كوثرهمچین چیزی به مانگفته كه نوشابهی مجانی بدیم و تشتك بگیریم. بذارید 24 تا بشه و برید از نمایندگیش بگیرید.
خوشبختانه اهداء تشتك از افراد فامیل و دوستان به همكارای بابام هم سرایت كرده بود. بابا هر روز با چند تشتك از راه میرسید كه ببین بچهجان، همكارام چقدر دوستت دارن!
و من خوشحال از این همه محبت و صفا تشتكهارو تو یه گلدون جمع میكردم و هر روز میشمردمشون.
48 تا كه شد بابا منو با به كیسه پر از تشتك سوار ماشین كرد و برد نمایندگی كوثر. مامان هم موند خونه تا توی آشپزخونه جای دو جعبهی 24 تایی نوشابه رو خالی كنه تا بعدا جلوی دستوپامونو نگیرن.
به نمایندگی نوشابه پخشكنی كه رسیدیم. یكراست سراغ مسئولش رو گرفتیم كه نبود. از كارمندی كه مشغول كار بود پرسیدیم اینجا نوشابه جایزه رو میدن. كارمند با نیشخندی كیسهی پر از تشتك رو نگاه كرد و گفت نخیر. روزی چند نفر میان این سوالو میكنن. اما اینجا از طرف كارخونه تاحالا هیچ دستوری نیومده . فكر كنم باید برید از خود كارخونه بگیرید!
با ناامیدی برگشتیم. مامان تا صدای ماشین بابا رو شنید دوید بیاد كمك، كه دید دست از پا درازتر برگشتیم.
اما تشتكهای اهدایی كه بعد از این جریان هنوز هم مرتب بهم میرسید امیدم رو باز هم شعلهور كرد. نه من، نه بابا و نه مامان هیچكدوم از رفتن جلو كارخونه حرفی نمیزدیم.
بیشتر از صد تشتك جمع شده بود كه روزی مادر بزرگم كه اومده بود خونهمون مهمونی از دهنش در رفت كه عمه و عمو تا دم در كارخونه كوثرهم رفتن و اونجا فقط دستشون انداخته بودن و كلی مسئولین نوشابهسازی رو نفرین كرد كه دختر و پسرشو علاف كرده بودن. میگفت زمان ما قولها قول بود. اما اینا (….)
همون شب مامانم تموم تشتكها رو ریخت بیرون.
با اینكه اولین تجربهم از جایزه خوب نبود اما همیشه یه ندایی تو دلم میگفت میسزالزالك تو یه روزی یه جایزهی بزرگ میبری و پولدار میشی و همه رو متحیر میكنی!
میدونستم مامانم هم یه همچین امیدی تو دلش هست. اینو از باز كردن دفترچه پساندازهای قرضالحسنهای كه در همهی بانكها برام باز كرده بود فهمیدم.
بعدها، یه روز كه مامانم داشت موهاشو با رنگ موی كارون رنگ میكرد بهطور تصادفی روی جعبهش خوندم كه اگه شش تا تیوب خالی رنگ مو رو ببریم مغازهای كه ازش خرید كردیم یك تیوب ِ پُر جایزه میگیریم. از خوشحالی به هوا پریدم. حساب كردم شش تا تیوب كه چیزی نیست. تازه تو بروشور صراحتا” اعلام كرده بود از مغازهای كه رنگ مو رو خریدیم. من میدونستم كه مامانم از كجا خرید میكنه. از اون بهبعد فامیلا تعجب میكردن كه چرا یه دفعه میسزالزالك به مارك رنگمویی كه میزنن علاقهمند شده. اونایی هم كه نمیخواستن كسی بفهمه كه مو رنگ میكنن(مثل آقایون) یه خوره از این سوالم دلگیر میشدن. اما در راه هدفم ناچار بودم گاهی از این جسارتها بكنم.
بعد اگه جواب كارون بود(اونموقع رنگموهای خارجی كم بود و تقریبا همه كارون میزدن)، میپرسیدم چقدرش مونده؟ اگه میگفتن كم مونده یا داره خالی میشه ازشون میگرفتم.
خیلی زود 6 تا جمع شد و باكمال افتخار رفتم گذاشتم جلوی آقای مغازهداری كه مامانم خریدشو ازاونجا میكرد. مغازهدار لبخندی زد و گفت، تو این سری جدید رنگ موهایی كه آوردیم نوشته باید 12 تا جمع كنید تا یه نو تقدیم كنم.
با قیافهی كنف شده برگشتم خونه. منو بگو میخواستم مامانمو سورپریز كنم.
خلاصه، سرتونو درد نیارم. سعی كردم از پا ننشینم. حتی یواشكی از تیوپهای رنگموی مامانم رنگ خالی میكردم تو آشغالی تا زودتر خالی شه و تعداد جور بشه.
بالاخره 12 تا شد. دیگه با اعتماد به نفس رفتم جلوی مغازهداره گذاشتمشون.
اونم انگار از این بازی خوشش بیاد با خنده گفت چرا اینقدر طولش دادی؟ این رنگموهای جدید كارون نوشته باید 15 تا جمع كنی!
موقتا پروژهی رنگمو رو گذاشتم كنار. نه اینكه خدای نكرده خسته یا ناامید شده باشم. نه! اگه بگن صدتا هم جمع كن جمع میكنم. ولی میخواستم دایرهی فعالیتم رو بیشتر كنم.
اتفاقا عزمم جزمتر شده بود كه باید یه جایزهایچیزی از این شركتها ببرم تا همهی آشنایان بفهمن كه من همچین الكی تلاش نمیكنم. اما دنبال جایزهی بزرگتر و دندونگیرتری بودم!
مثل بلیت سفر به جزایر قناری!
وقتی شركت آبمیوه فروشی “سینسین” اعلام كرد اگه ده تا برچسب آبمیوه بزرگ سینسین رو بفرستیم به آدرس شركت، در قرعهكشی سفر به جزایر قناری شركت داده میشیم آروم و قرار نداشتم. اگر میبردم و بلیتشو به عنوان كادو به مامانم میدادم چه ذوقی میكرد و دیگه نمیگفت زالزالك جون، این حرفا رو ولش كن. به درسات بچسب!
از اون بهبعد به طور ناگهانی دچار كمبود ویتامین شده بودم. هی آبمیوه میخواستم. اونم فقط آبمیوهی سینسین. هر چی مامانم میگفت زالزالك جان تو كه روزی دو سه كیلو میوهی تازه میخوری. یخچال از دست تو آرامش نداره بس كه میری بازش میكنی، دیگه آبمیوهخوردنت چیه. میگفتم شنیدم اینطوری هوشم بیشترمیشه و درسا رو بهتر میفهمم! مامانم ابرویی بابا مینداخت و هیچی نمیگفت. میدونستم نقطهضعفش درس منه!
هر وقت پاكت آبمیوه خالی میشد برچسبشو میبریدم و یواشكی قائم میكردم. هر دهتا كه جمع میشد میذاشتم تو پاكت و میفرستادم برای شركت.
از اون طرف هم در مسابقهی صابون “گلبهار” هم شركت میكردم. برای بردن وسائل خانگی. میخواستم احتیاجی نباشه بابام برای جهیزیهم تو خرج بیفته!
و در مسابقهی خمیر دندون “دندنه” برای بردن دوچرخه. شامپو گلمیخ برای بردن كبابپز و…
اینا رو هم باید دهتا دهتا جعبهشونو صاف میكردم و میذاشتم تو پاكت بزرگ و میفرستادم.
یكی از جایزهها كه مال شركت آدامس فیلنشان بود، یك هفته اقامت در شهری بود كه مسابقات فوتبال جام جهانی برگزار میشد. در رؤیا میدیدم كه برنده شدم و بلیتو دادم بابام و بابام ساك سفر بسته و داره خداحافظی میكنه. و من دارم لیست سوغاتیهایی كه باید برام بیاره بهش میدم.
بعدها جمع كردن در قوطیهای رب “تحفه” و تیكه پارچهای كه به گونیهای برنج تحفه وصل بود شد كارم. اینا رو نباید خودشونو می فرستادیم. كافی بود شمارهها رو روی كاغذی مینوشتیم و پست میكردیم.
چقدرتا حالا پول پست پیشتاز داده باشم خوبه؟
ولی از حق نگذریم، جایزههای شركت تحفه هم واقعا وسوسهكنندهبود. ویلا، آپارتمان، ماشین آخرین سیستم، سرویس طلا و…
من باید به كسایی كه این كارمو مسخره میكردم نشون میدادم چندمرده حلاجم!
تموم كشوهای دراورم، توی كمدم، زیر تختم پر شده بود از جعبههای صابون و خمیردندون و در قوطی رب گوجه فرنگی و برچسب شامپو و مایع ظرفشویی (شكر خدا نمیگفتن خود قوطیهای مایع ظرفشویی رو براشون پست كنیم). آخه باید نگهشون دارم تا بعد از برنده شدن نشونشون بدم.
خلاصه آقای دكتر، بهخدا من چیزیم نیست. این مامان و بابام بیخود نگرانن. درس به چه درد میخوره. وقتی جهیزیهم جور شد و آپارتمان و ماشین آخرین سیستم و برنده شم و تو گردنم سرویس طلا ببینن، خودش پی میبرن بیخودی منو آوردن پیش شما… راستی آقای دكتر! میدونید این خودكاری كه دستتونه اگه 20 تا پوكه خالیشو بفرستیم تو قرعهكشی ساعت دیواری عقربهطلا شركتمون می دن؟