داستان پسر بی ذوق پادشاه

مجموعه : داستان
داستان پسر بی ذوق پادشاه
یكی بود ، یكی نبود ؛ غیر از خدا هیچ كس نبود
 


آورده اند كه روزی روزگاری در آن ایام قدیم ، پسر پادشاه ولایت غربت مریض شد و در بستر افتاد . پادشاه گفت جارچیان در تمامی ولایات جار بزنند كه اگر حكیمی بتواند درد پسرش را علاج كند، به اندازة وزن اش به او طلا و نقره می دهیم.

همة طبیبان از اطراف و اكناف آمدند به ولایت غربت ، ولی هیچ كس نتوانست درد و مرض پسر پادشاه را بفهمد . دیگر همه از علاج پسر پادشاه نا امید شده بودند كه یك روز درویشی آمد به قصر پادشاه و گفت كه من درد پسر پادشاه را علاج می كنم.

او را بردند بالای سر بیمار . درویش دستش را به نبض پسر پادشاه گرفت و بنا كرد به نام بردن تمامی ولایات دنیا. وقتی رسید به نام ولایت جابلقا، دید كه نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن. شصتش خبر دار شد كه پسر پادشاه عاشق دختری در ولایت جابلقا شده.

درویش گفت : « بروید یك كسی را بیاورید كه با تمامی كوچه پس كوچه های ولایت جابلقا آشنا باشد . » آوردند . درویش به او گفت : « وقتی من نبض پسر پادشاه را می گیرم ، تو تك به تك و شمرده، نام تمام كوچه ها و خیابان های ولایت جابلقا را ببر. » درویش نبض را گفت و آن بندة خدا شروع كرد به نام بردن از كوچه ها و محله های ولایت جابلقا. وقتی رسید به نام كوچة «چهل دختران » نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درویش گفت : « حالا یك نفر را بیاورید كه همة اهالی این كوچه را از كوچك و بزرگ بشناسد . » آوردند . درویش به او گفت : «من وقتی نبض پسر پدشاه را می گیرم تو نام تك تك اهالی را بگو . » طرف قبول كرد و نام صاحبان خانه ها را تك به تك گفت، وقتی رسید به نام « ملك التجار » قلب پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درویش گفت : « همین حا توقف كن . حالا از این به بعد شمرده و آرام، نام و مشخصات اهل خانه را بگو . »

{ توضیح : نظر به اهمیت موضوع . واز آنجا كه اهمیت مساله، كمتر از مساله محاكمه شهردار تهران نیست، در این قسمت متن كامل سخنان مرد كه اهل خانه را معرفی می كند و همچنین كیفیت ضربان قلب پسر پادشاه ، عینا جهت درج در تاریخ، ثبت می شود ! }

مرد : خود ملك التجار كه هشت دهنه مغازه در بازار دارد.
ضربان قلب پسر پادشاه : تلپ …تلپ
مرد : عالیه خانم همسر ملك التجار صبیة حاج میزابوالقاسم غربتی { منظور اهل ولایت غربت است ـ توضیح مترجم ! }
تلپتلپ

اشرف السلطنه والدهء ملك التجار ، نود و هشت ساله ….
زق زوق
زیور خانم ، دختر بزرگ ملك التجار كه سال پیش عروسی كرده و حالیه دو بچه (دوقلو) دارد
تلپ …تلپ
اقدس خانم ، دختر دوم كه در فرانسه درس خوانده و ادو كلن بیوتی فول به خود می زند
تلپ …تلپ
اعظم خانم دختر سوم كه چشمان آهویی دارد و پسر عموی بنده به خواستگاری اش رفت و او را كتك زدند
تلپ …تلپ
مریم خانم دختر چهارم ، در كوچه به او ماریا می گویند و هزار تا (با احتساب خود بندة حقیر ، هزار و یك) خاطر خواه دارد
تلپ …تلپ

آتوساخانم، دختر پنجم كه ماشین اپل كورسا دارد وبا دوستانش هات شكلات و پیتزا دربه در می خورد
تلپ …تلپ
ناتاشا خانم ، دختر ششم كه كاكل اش را بیرون می گذارد و لاك سیاه می زند و كتیرا و « لئوناردو دی كاپریو » و غیره
تلپ …تلپ
مارگریتا خانم دختر هفتم كه هجده سال دارد و در هفت اقلیم عالم كسی به زیبایی او نیست تلپتلپ
دیگر كسی باقی نماند …… آهان راستی یادم آمد اینها توی خانه شان یك سگ پا كوتاه پشمالوی انگلیسی شناسنامه دار هم دارند كه
تالاپتولوپ…!
درویش: كه چی؟
مرد: كه هر روز یكی شان بغلش می كند و دور ولایت می گرداند و پزش را می دهد

شاتالاپ …شوتولوپ…!

باری به درخواست درویش و فرمان پادشاه ، یك هیات ویژه ای از ولایت غربت رفتند به ولایت جابلقا و سگ را خریدند و آوردند. پسر پادشاه هم كه سگ را دید، حالش خوب شد .

ما از این داستان نتیجه می گیریم كه بعضی از پسران پادشاهان خیلی بی ذوقند !
قصة ما به سر رسید، غلاغه به خونه ش نرسید

 
تهیه و تنظیم : پایگاه تکناز