دوست زمان تنهایی (براساس حكایتی از كتاب جوامع الحكایات):

مجموعه : داستان
ابوعلی سینا فیلسوف و پزشك بزرگ ایرانی روزی در خانه اش نشسته بود و یكی از كتاب های افلاطون دانشمند یونانی باستان را با لذت می خواند . او چند سال به دنبال این كتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند.هر قدر كتاب را بیشتر می خواند لذت بیشتری می برد و كنجكاویش برای خواندن بخش های بعدی آن بیشتر می شد. در همین موقع ناگهان در خانه باز شد و یكی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با دیدن ابوعلی سینا كه در حال مطالعه بود پرسید:همسایه عزیز،چرا تنها نشسته ای؟! ابوعلی سینا كه رشته افكارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می كرد آهی كشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند این كتاب نشسته بودم، اما حالا كه تو پیش من آمدی كتاب رفت و تنها شدم