سرباز وطن ! ( جالب و خواندنی )

مجموعه : عاشقانه
سرباز وطن ! ( جالب و خواندنی )
آشنایی نداشتم که بتوانم شهر خودم خدمت کنم
 نامه تقسیمم را که دادند فهمیدم که باید بروم سیستان و بلوچستان…
 تنها چیزی که مرا مجاب کرد بروم آینده ای بود که قرار گذاشته بودیم با هم بسازیم
 در حین خدمت بودم که تلفن زدی
 گفتی با کسی آشنا شدی که سرباز نیست …
 تو رفتی..
 آینده ای که رویایش را با تو می دیدم رفت…
 شب در پاسگاه از شدت ناراحتی خوابم نبرد
 صبح که آمد به پاسگاه حمله شد
 ما اسیر شدیم
 به جرم سرباز بودن
 جلو دوربین سرم را بریدند
 قلبم را تو گرفتی
 و سرم را آنها
 فدای سرت
 به جایش جایت امن است و آرام
 حالا با خیال راحت دستش را بگیر
 و در خیابان با او که سرباز نبود قدم بزن
 خیالت راحت
 دیگر سرباز رفت…
 بسوزد پدر سربازی
 که من سرباز بودم
 سرباز وطنم
 ولی اکنون
 نه تن دارم
 نه سر دارم
 و نه تو را
 آری..
 من فقط یک سرباز بودم

 

 روحشون شاد