سكوی خالی

مجموعه : داستان
دیگر نمی آید ، با امروز دو ماه است كه پیدایش نیست . از كباب فروش محلمان هم پرسیدم گفتم:"از این بنده خدا خبری نداری ؟ همین كه همیشه این جا می شست!" همان طور كه پشت میز نشسته بود و پاهای بلندش از میز بیرون زده بود با چهره ای كسل نگاهش را از تلویزیون گرفت و با پوزخندی گوشه ی لبش را بالا پراند و گفت:" نوچ"

دوباره چشمم به سكوی خالی افتاد به غیر از او كسی را ندیدم كه بر این سكو بنشیند. به دیوارش تكیه زدم و ژست او را وقتی بیكار بود و سیگار گوشه ی لبش می گذاشت گرفتم . یادم از وقتی افتاد كه چشمانش خمار بود و درد داشت از صورت استخوانی و ریش های سفید ش كه از دود سیگار زرد شده بود از كت ژنده و دستان سیاهش و قوز مختصری كه شانه هایش را به هم می بافت .

وقتی آرام گرفته بود آهسته سرش را بلند می كرد و به آدم هایی كه از خیابان عبور می كردند خیره می ماند . تنها باد بود كه موهای پرپشتش را تكان می داد یا سیگارش بود كه كه به انتها می رسید و انگشتش را می سوزاند .

به كودكی فكر می كرد كه با شیطنت كودكانه پایش به پای او بند می شد و سكند ری خوران تعاد لش را حفظ می كرد و باز با انرژی و امید دوان دوان دور می شد به تن نحیف و دستان خون مرده اش كه انگار در زندگی محكوم به عذابی است كه از گناهی نكرده حاصل می شود به آنهای فكر می كرد كه كفش هایشان را واكس می زد وصدای قدم هایشان از صبح تا شب مثل پتك در سرش صدا می كرد به آنهای كه از چهار راه عبور می كردند و اگر نگاهش می كردند نگاهی تحقیر آمیز و تلخ بود به آنهایی كه …

بلند شدم و به مرده پرستی خودم لعنت فرستادم . او خسته بود ، خسته …

رضا امیری