مرا ببخش

مجموعه : داستان
ساعت زنگ می زند عقربه ها ساعت 7/30 را نشان میدهند.
علیرضا به سختی از رختخواب جدا می شود به سمت دستشوئی میرود صورت خود را می شوید وای که دیشب چقدر گریه کرده بود.
به آثار دعوای دیشب با نرگس نگاه میکند . چند ظرف شکسته گلدان ترک خورده. به طرف مبل داخل پذیرایی نزدیک شد نر گس را دید که با صورتی معصومانه
روی آن خوابیده . خانه راکمی مرتب کرد و صبحانه ای که درست کرده بود را خورد و آماده رفتن به سر کار شد.
دوباره به سمت نرگس رفت خواست او را بیدار کند و مثل روزهای اول ازدواج لبهای کوچک او را ببوسد و به او بگوید که چقدر عاشق اوست و بعد خداحافظی کند.
اما ترسید که بیدار بشه و دوباره……
پس از نرگس خداحافظی نکرد و به امید اینکه عصر به خانه باز میگردد و دوباره عاشقانه او را در آغوش میگیرد و از او عذر خواهی میکند راه افتاد.
در راه به اشتباهات خودش فکر میکرد که چقدر نرگس بیچاره را آزار داده و خود را سرزنش میکرد.
به یاد سیلی محکمی افتاد که به صورت (ماه روی) نرگس زد افتاد . یک لحظه اشک در چشمانش حلقه زد یک قطره اشک از روی گونه هاش سر خورد و بر چانه ی
او فرود آمد. در طول مدت روز دائم به نرگس و ماجرای دیشب فکر میکرد و اینکه چه طور این دل خوری را از دل او در آورد .
در منزل: عقربه ها ساعت 9 را نشان میدهند . نرگس از خواب بلند میشود و به طرف آشپزخانه میرود. وای که چقدر احساس گرسنگی میکرد . کمی جلو تر رفت
سماور در حال جوشیدن بود و سفره ی آماده نان وپنیر انتظار او را می کشید . به اطراف نگاه کرد آثاری از دعوای دیشب ندید به سمت سفره رفت و شروع به خوردن کرد. اما با برداشتن اولین لقمه او هم مانند علیرضا به یاد روزهای تلخ وشیرین زندگی مشترکشان افتاد. به یاد روز عقد کنان و خوردن عسل که چقدر بی رحمانه
انگشت علیرضا را گاز گرفت. میخندد و بعد از چند لحظه قطرات بلوری اشک از چشمان سیاهش که مثل مروارید می درخشید سرازیر شد و بر تکه نانی که برداشته بود آرام گرفت. فکری در ذهنش جرقه زد و تصمیم گرفت آنرا عملی کند.
به سرعت مانتو و روسری خود را پوشید و راه افتاد به سمت بازار. اول به یک فروشگاه عطر فروشی رفت و یک شیشه عطر تقریبا گران را با پولی که پس انداز کرده بود خرید و بعد هم به یک شیرینی فروشی و بعد هم گلفروشی. خیلی دلش می خواست ساعت زودتر 5 شود و علیرضا به خانه برگردد و از او معذرت خواهی کند
و به بگوید چقدر اشتباه کرده و او را از صمیم قلب دوست دارد حتی بیشتر از قبل.
به خانه رسید همه چیز برای یک مراسم آشتی کنان آماده بود . جلوی آینه ایستاد و کمی صورت معصوم و رنگ پریده اش را آرایش کرد و بعد عطری را که علیرضا برای اولین سالگرد ازدواجشان به او هدیه داده بود زد و منتظر علیرظا چشم به در خانه دوخت و دقیقه ها را پشت سر می گذاشت تا علیرضا در را باز کند.
در راه منزل: علیرضا هم به فکر یک آشتی کنان به یاد ماندنی بود . به سرعت به سمت بوتیک حمید دوست صمیمی خدش و نرگس رفت و با وسواس زیاد یک شال ابریشمی قرمز رنگ و بسیار گرانرا خرید . خدا می داند که رنگ قرمز چقدر به صورت سفید نرگس می آمد او را زیبا و خواستنی میکرد و بعد مانند نرگس به شیرینی فروشی و گلفروشی رفت . در راه با خود فکر میکرد که به او چه بگوید . چه بگوید که نرگس باور کند در زندگی فقط او را دارد وفقط به او فکر میکند دوباره اشکهایش
سرازیر شد. از ذوق دیدار دوباره نرگس گامهایش را دو تا یکی میکرد و شاید هم میدوید.
به آخرین چهار راه نزدیک خانه نزدیک شد نفس عمیقی کشید و آماده گذر از چهار راه شد که یکباره تلفن همراهش زنگ خورد و او هم مشغول در آوردن گوشی از
جیب کتش شد که صدای ترمز شدید یک ماشین همه را میخ کوب کرد.
اتفاقی که نباید می افتاد افتاد ماشین با علیرضا برخورد کرده بود وعلیرضا غرق در خون روی زمین افتاده بود . خون از گوشها و بینی او روان بود. همه جا را سکوت فرا گرفت. با حرکتی آرام گوشی را بر روی سینه اش گذاشت و آرام زیر لب کلماتی را تکرار میکرد. راننده دوان دوان خود را بر بالین او رساند . مردم دور او حلقه زده بودند
علیرضا همچنان کلماتی را تکرار می کرد. راننده گوش خود را به لبهای او نزدیک کرد و کلمات بریده بریده او را به سختی شنید.
دو.. دوست… دوستت دارم نرگس در همین لحظه خون از لبهای او سرازیر شد و بعد از چند لحظه علیرضا چشمانش را برای همیشه بست.
نرگس هم سالهاست که چشم به در دوخته تا ,علیرضای او برگردد وبه او بگوید مرا ببخش…..